با چند نفر از دوستانم قرار گذاشتیم که با تور مسافرتی به جنگلی در کانادا سفر کنیم. ۲۵ نفر دیگر هم همراه ما بودند. اکثرا زن و شوهرهای عاشق سفر و چند نفری هم مانند ما مردان میانسال. تقریبا همگی خوش سفر و همراهان خوبی بودند. تنها یک نفر میان ما بود که با دیگران خو نمی گرفت. یک مرد که یک زخم بزرگ در صورتش داشت و به نظر خشن هم می رسید. او اکثر اوقات به همراه همسرش جدا از جمع بود. البته بخاطر ظاهر خاص و رفتار عجیبش دیگران هم ترجیح می دادند همین روند تا آخر سفر ادامه داشته باشد. یکی دوباری که مجبور شدم با او صحبت کنم فهمیدم صدای خش دار و زمختی دارد و هر بار که صحبت می کند کلماتش مانند خرناس به نظر می رسد. دیگران پشت سرش او را صورت زخمی می خواندند.
در میانه سفر مجبور بودیم برای رسیدن به نقطه مورد نظرمان از یک جاده باریک کوهستانی عبور کنیم. هنوز چند ساعتی از ورودمان به جاده نگذشته بود که ناگهان اتوبوس بخاطر نقص فنی خاموش شد. هوا نسبتا سرد بود و نم نم باران می بارید. می دانستیم که کسی در این موقع سال از این جاده عبور نخواهد کرد از طرفی موبایل ها هم آنتن نداشت. در یک کلام ما گیر افتاده بودیم. همه از اتوبوس بیرون آمدند. هیچکس نمی دانست که باید چه کرد. نگران و مستاصل بودیم. راننده اتوبوس سعی می کرد ما را دلداری بدهد اما فایده ای نداشت. ناگهان دیدم که صورت زخمی به سمت اتوبوس رفت و از راننده درخواست کرد که اجازه دهد موتور ماشین را نگاهی بیاندازد. همه پچ پچ کنان می گفتند که او قادر نخواهد بود کاری از پیش ببرد. دلم را به دریا زدم و به سمتش رفتم. پرسیدم: چیزی لازم نداری؟ جواب داد: اگر می توانی سیم و سنجاق سر برایم پیدا کن. وسایلی را که می خواست از دیگران گرفتم و به دستش دادم. با کمال نا باوری مشاهده کردیم که توانست ماشین را به کار بیاندازد. هیچ کس سر از پا نمی شناخت. همه یک سره او و همسرش را تشویق می کردند. بعد از آن همگی مشتاق بودند که با او هم صحبت شوند. بعد از کمی گفتگو متوجه شدیم که آتش نشان است و صورتش در حالی که سعی می کرده کودکان یک مدرسه را از آتش سوزی نجات دهد آسیب دیده است.
آخرین شبی که دور هم بودیم یکی از جوان های گروه ایستاد و رو به صورت زخمی گفت: بخاطر رفتار بد گذشته از شما عذرخواهی می کنم. از نظر من شما یک قهرمان هستید. متاسفم که زود در مورد شما قضاوت کرده بودم.
بقیه هم با شرمندگی صحبت های جوان را تایید کردند.