تنى چند از روندگان متفق سیاحت بودند ، شریک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم ، موافقت نکردند . گفتم از مکارم و اخلاق درویشان غریب و بعید است روى از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن و من در نفس خود این قدر قوت و سرعت می یابم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر ، یکى از ان میان گفت از این سخن که شنیدى دل تنگ مدار که در این روزها دزدى بصورت درویشان در آمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم گردانید ، از انجا که سلامت حال درویشان و صدق معاملت ایشان بود گمان فضولش نبردند و بیارى قبولش کردند .:بیت
چه دانند مردم که در جامه کیست
نویسنده داند که در نامه چیست
مثنوى
ظاهر حال عارفان دلق ا ست
آنقدر بس که روى خلق است
در عمل کوش و هر چه خواهى پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
ترک دنیا و شهوتست و هوس
پارسائی نه ترک جامه و بس
در غزا مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود
روزى تا شب رفته بودیم و شبانگاه بپاى حصارى خفته ، دزد بى توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم و او خود بغارت میرفت : بیت ؛
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جام ى کعبه را جل خر کرد
چندانکه از. نظر درویشان غایب شد به برجى برفت و درجی بدزدید و تا روز روشن شد ان تاریک رأى مبلغى راه رفته بود و رفیقان بیگناه خفته ، بامدادان همه را به قلعه در آوردند و به زندان کردند ، از ان تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم که ( السّلامه فى الواحد و الافته بین الاثنین )
قطعه :
چو از قومى یکى بیدانشى کرد
نه کِه را منزلت ماند نه مِه را
شنیدستى که گاوى در علف زار
بیالا ید همه گاوان ده را؟
گفتم سپاس و منت خداى را عز وجل که از برکت درویشان محروم نماندم اگر چه به صورت وحید ماندم اما بشنیدن این حکایت مستفید گشتم و امثال مرا این نصیحت بکار آید .