گفته اند در نخستین جنگ جهانى هنگامى که سربازى به نام ” جیم بران ” دید یکى از دوستانش در باتلاق افتاده و براى ادامه زندگى با مرک دست و پنجه نرم مى کند از فرمانده پادگان اجازه خواست تا برای نجات او برود، فرمانده به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی که این کار ارزشش را دارد یا نه؟ شاید او مرده باشد و ممکن است تو نیز زندگی ات را هم به خطر بیندازی ! سخنان فرمانده هیچ اثرى در تصمیم ” جیم ” نداشت و هر چه زودتر به نجات دوستش شتافت .
جیم توانست به شکل معجزه آسایی به دوستش دست یابد ، او را روی شانه هایش کشید و با سختى فراوان به اردوگاه سربازان رساند .افسر مافوق به سراغ آنها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود را معاینه کرد و با دلسوزی به جیم نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشد، دوستت مرده است. خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی. جیم در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت .افسر فرمانده پرسید: منظورت چیست که ارزشش را داشت ؟ !
جیم گفت: چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که به من گفت احساس رضایت قلبی می کنم !
او گفت: ” میدانستم که تو به کمک من می آیی ” !