نمى خواهم بمیرم ، باکه باید گفت !

 

زنده یاد فریدون مشیرى

زنده یاد فریدون مشیرى

نمى خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روى کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کوراست
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیاى فانى را
هزاران بار از آن دنیاى باقى دوست تر دارم.
به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختى هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین
بسته است.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب …
پیوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیاى ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هواى همنشینى با گل و ساز و شرابم نیست.
جهان بیمار و رنجور است.
دو روزى را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
نمى خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهاى بهتر گل برافشانم
چه فردایى، چه دنیایى!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقى
و نور است …
نمى خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
اى شب!
نمى خواهم
نمى خواهم
نمى خواهم
مگر زور است؟

” فریدون مشیری “

 

 

 

 

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.