در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند. اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکرد. ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند.
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند. اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت: نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیزی نگفت، و در را برویشان گشود. اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها سه پسر داد. چهارمین فرزندشان دختر بود. برای تولد این فرزند، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
وقتى مردم با تعجب از او پرسیدند: علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد:
چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !!!