آیا راه را درست مى رویم ؟

 

 

آیا راه را درست مى رویم

آیا راه را درست مى رویم

 
در باب چهارم گلستان سعدی و در باب فواید خامشى، شیخ اجل مى آورد: ناخوش آوازی به بانگِ بلند، قرآن همی‌ خواند. صاحب دلی بر او بگذشت. گفت: ترا مشاهره(شهریه) چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمتِ خود چندین چرا همی‌ دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان!
                        گر تو قرآن بدین نمط خوانی       ببری رونق مسلمانی
واقعیت همین است که برخی ماها، به خیال خویش داریم دین خدا و سیره و شیوه بندگان خاصّه ی او را ترویج و تبلیغ می کنیم! حال آن که با اعمال و افعال مان، بیش از آن که خدمتی به قادر متعال کرده باشیم، اسباب دوری و پرهیز بندگانش از راه راست را سبب ساز گشته ایم. 
واعظی پرسید از فرزند خویش 
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق   
هم عبادت هم کلید معنوی است
گفت از این معیار اندر شهر ما   
یک مسلمان هست آن هم ارمنی است! 
دربیان اعمال ورفتار این جمعیت بو د که شادروان حسن مدرس فرمود :
 ” مگر دراین مجلس شورا یک مسلمان پیدا شودآنهم ارباب کیخسرو است ( زردشتى) “
 به پیرامون مان نگاه کنید و ببیند چگونه داریم با میراث دینی و گنجینه های اخلاقی مان رفتار می کنیم؟ و تازه گلایه مان از این است که چرا پیرامونیان ما را نمی فهمند و راه مان را نمی روند ؟! آری برادر:
گر تو قرآن بدین نمط خوانی/ ببری رونق از  مسلمانی
 بکوشیم دین خدا را آن چنان که هست درک کنیم و تبلیغ نماییم. به قول لطیفی که سرود:  
آبادی میخانه ز ویرانی ماست
پیروزی کفر از پریشانی ماست
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
این شعر نغز و پرمفهوم مولوی را تقدیم کردم تا هرکدام، به وسع خویش در انسان سازی و اخلاق محوری کوشا!
 
 
 
یک مؤذن داشت بس آواز بد
در میان کافرِستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوت ها دراز
او ستیزه کرد و پس بی‌احتراز
گفت در کافرْسِتان بانگ نماز
خلق خایف شد ز فتنه ى عامه‌ای
خود بیامد کافری با جامه‌ای
شمع و حلوا با چنان جامهٔ لطیف
هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین مؤذن کو کجاست؟
که صلا و بانگ او راحت‌ فزاست؟
هین چه راحت بود زان آواز زشت
گفت که آوازش فتاد اندر کُنشت
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می‌بود او را مؤمنی
هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش
پندها می‌داد چندین کافرش
در دل او مِهر ایمان رَسته بود
همچو مَجمر بود این غم، من چو عود
در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسلهٔ او دم به دم
هیچ چاره می‌ندانستم در آن
تا فرو خواند این مؤذن آن اذان
گفت دختر: چیست این مکروه بانگ؟
که بگوشم آمد این دو چار دانگ؟
من همه عمر این چنین آواز زشت
هیچ نشنیدم درین دیر و کُنشت
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان
باورش نامد بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت آری ای پدر
چون یقین گشتش، رخ او زرد شد
از مسلمانی دل او سرد شد
باز رَستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن، بی‌خوف، خواب
راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم به شکر آن مرد کو؟
چون بدیدش گفت این هدیه پذیر
که مرا گشتی مجیر و دستگیر
آن چه کردی با من از احسان و بر
بندهٔ تو گشته‌ام من مستمر
گر به مال و مُلک و ثروت فَردَمی
من دهانت را پر از زر کردمی
هست ایمانِ شما زرق و مجاز
راه‌زن هم‌چون که آن بانگ نماز

 

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.