از میزا تقى خان امیر کبیر تا ….

از میرزا محمدتقی‌خان فراهانی «امیرکبیر» تا
عبدالرحیم جعفری «بنیانگذار انتشارات امیرکبیر»

از امیرکبیر نقل شده است که: «ابتدا فکرمی‌کردم مملکت وزیر دانا می‌خواهد بعد فکر کردم شاه دانا می‌خواهد، اما اکنون می‌فهمم که مملکت ملت دانا می‌خواهد»
و خواندم که در مصاحبه‌ای از ابراهیم گلستان پرسیده شده است که فقدان چه چیزی درجامعه شما را رنج داده که می‌خواهید آن را با نوشته‌هایتان بر طرف کنید؟ در پاسخ می‌گوید یک کلمه: « فقدان شعور».

این مقدمه‌ی کوتاه را بدان جهت آوردم تا یادآور شوم که کوشندگان راهِ آگاهی و دانش‌ورزی از هرقوم و ملتی را جایگاهی بلندمرتبه است، اگرچه در جامعه‌ای که «زر و زور و تزویر» در کار گسترش جهل و ناآگاهی است، قدرناشناخته باقی مانده باشند. بگذریم!

جمعه سی‌ویکم فروردین۱۳۹۷ است. درپردیس کتاب شانزدهمین نشست نقدوبررسی کتاب «فلسفه زندگی» برگزار شده است. حالا بر آن نیستم که به معرفی کتاب بپردازم یا خوانندگان این یادداشت را در لذت‌های فراچنگ آمده‌ام از آن نشست، سهیم و شریک گردانم.
آن‌چه می‌خواهم بگویم این است که هنوز از خلسه و شیرینی گفتارهای مترجم کتاب رها نشده بودم که دبیر محترم نشست از حضور «آقای محمد رضا جعفری» مدیر انتشارات «نشر نو» و فرزند جاودان‌یاد #جعفری_بزرگ بنیانگذار انتشارات امیرکبیر خبر داد و بدون مقدمه حضرتش را به جایگاه فراخواند. نام #محمدرضاجعفری برای ما و همه‌ی هفتادهشتادسالگانِ زخم‌خورده از جهالت و نادانی، یادِ «پدر کتاب ایران» #عبدالرحیم_جعفری را در خاطره و یادها زنده می‌کند. انتشارات امیرکبیر و‌ حالا یادگار او که میراث فرهنگی‌اش را اگرچه با نامی دیگر، با چنگ و دندان در بی‌رونق‌ترین روزگار بازار نشروکتاب حفظ کرده است.
تا رسیدن او به جایگاه سخنرانی، بی‌هیچ اختیاری از جای برخاستم و دیگرانی نیز به احترام نام بزرگ «جعفری» بپاخاستند. اگرچه جای آن بود که همه‌ی حاضرین به احترام نام بزرگ «جعفری» پدرِ کتابِ ایران بپا می‌خاستند و با دقیقه‌ای اعلام سکوت به آن جاودان‌مردِ عرصه‌ی نشر، ادای احترام می‌کردند.
حالا محمدرضاجعفری بود که باید از پدر سخن می‌گفت. باتواضع و فروتنی جملات کوتاهی ادا کرد و چند خاطره از پدر و دشواری‌های چاپ و انتشار کتاب و نمونه‌های غلط‌گیری و… درسال‌های دور. من دیگر در پردیس کتاب نبودم و همراه آن یادها خودم را درکنار حروف‌ سربیِ ریخته شده در گارسه‌های چوبیِ حروف‌چینی و اِشپون‌هایی که برای فاصله‌ی لای سطر به سطر کلماتِ حروف‌چینی شده گذاشته می‌شد، می‌دیدم و می‌دیدم دست‌های آشنا و آموخته‌ای که با چه فِرزی، حروف دست‌نوشته درخبر را از گارسه‌ها برداشته و کنارهم می‌چینند و بیست‌وپنج بیست‌وشش سطر را برای قطع رقعی و سی‌وچند سطر را برای قطع وزیری، صفحه‌بندی کرده و با نخ به هم می‌بندند تا نمونه‌ای در هشت صفحه برای غلط گیری اول آماده می‌شد و بقیه‌ی داستان…
خاطراتِ خفته‌ی بیش ازپنجاه سال پیش برایم جان می‌گرفت و زنده می‌شد. بوی سُکرآور مرکب چاپ و کاغذهای کاهی جانم را سرمست می‌کرد و دراین اندیشه بودم که چه مایه همت و فداکاری و عشق، به زدودن جهل و نادانی و گسترش آگاهی می‌بایست بوده باشد تا دریادلی خودساخته و عاشق فرهنگ و کتاب، درروزگاری که چاپخانه‌ی بزرگ حاج محمدحسن علمی به چاپ کتاب‌های «سبزپری، زرد پری»، «سلیم جواهری» و «حسین کرد شبستری » و امثالهم در قطع جیبی و کیفیت نامطلوب مشغول بودند، به چاپ کتاب «تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله‌ی آزربایجان» #احمدکسروی و رمان‌هایی چون «شوهر آهو خانم» و شادکامان دره‌ی قره‌سو» آن هم در قطع وزیری و کاغذ خارجی و جلد سخت و زرکوب و هرکدام هشتصد نهصد صفحه، دست یازد. آن‌هم در روزگاری که حد بالای سواد، تصدیقِ ششم ابتدایی بود که برای استخدام در ادارات هم کارساز می‌شد.
باری دلم می‌خواست که آقای محمدرضاجعفری بیشتر از پدر می‌گفت و از بی‌مهری‌هایی که بر او رفت. و کوشش‌هایش برای تنوع انواع گونه‌های کتاب، چه در قطع واندازه، و چه در سطح مطلب و متن برای مثلا کتاب‌های طلایی، با زیباترین طرح‌های روی جلد برای نوجوانان و کتاب‌های جیبی «پرستو» با قیمت بیست و بیست‌وپنج ریال برای اقشار کم درآمد دانشجو و دیگر خوانندگان کتاب.
باری من به جبران این کوتاهی برآن شدم که دو خاطره از آن زنده‌یاد را درمیان بگذارم که اول دومی‌اش را که مربوط به خودم است و بعد دومی‌اش را که نمونه‌ای از فتوت و پایداری در رفاقت و تعصب صنفی اوست.

سال ۱۳۴۶ بود، چند سالی بود که «سازمان انتشارات پگاه» را راه اندازی کرده بودم با این امید که در مشهد پایگاهی شود برای نسل جوان و نواندیش آن روزگار و خب، بنا به پیشینه‌ی سوئی که با چند دوست جوان هم‌اندیش دیگر در«ساواک» به جرم چاپ و پخش دو پلاکارت که اولی درسیزدهم رجب با جمله‌ای از امام اول شیعیان و دومی درسوم شعبان با خطبه‌ای از سومین معصوم، که: « من رأی سلطانا جائرا…. » داشتم، درغروب یکی ازروزهای آخر اسفند ۱۳۴۶ بود که مامورین ساواک به کتابفروشی‌ام آمدند و پس از ساعت‌ها جستجو، چند کارتن کتاب را جمع کرده و باخود بردند.آن شب به خیرگذشت و فردا قبل از اینکه من به مغازه برسم زنده‌یاد #امیرپرویزپویان که احتمال دستگیری من را می‌داد، زودتر به محل آمده بود و بعد از اطمینان از درستی حدسش، از پشت سر من را از نزدیک شدن به مغازه هشدار داد. بگذریم که پس از یکی دوروز چاره‌جویی عازم سفر شدم و برای دیدار دوستی سر از تبریز در آوردم و سرانجام برای پیداکردن کار و امرار معاش به تهران رفتم. نخست به توصیه‌ای به یکی ازکتاب‌فروشی‌های روبروی دانشگاه معرفی شدم. ازصبح شنبه تا چهارشنبه شب درآنجا بیشتر نماندم یعنی عذرم خواسته شد. عصر همان چهار شنبه آقای ابوالقاسم اشرفی وارد آن کتاب فروشی شد لابد برای احوال پرسی، بادیدن من پس ازخوش و بش کوتاهی ماجرا راپرسید و گفتم… و بعد پشتِ به اصطلاح پاچال آمد و باصاحب مغازه به گفتگو ـ صدالبته دوستانه ـ نشست و حدس زدم که از من هم باید به نیکی برای صاحب مغازه گفته باشد؛ آخر من با انتشارات اشرفی طرف معامله بودم. شب شد و هنگام تعطیلی مغازه،آن مرحوم (صاحب مغازه) به من گفت: «سیاسی هستی؟» گفتم نه! سوء تفاهمی شده، گفت برو مشکلت را باساواک حل کن بعد بیا. دیگر من ازخیر همان چندروز حقوق هم که ازقرار روزی ۵۰ ریال بود گذشتم و باز درتهران، سرگردان و بیکار! اما نه تنها و غریب. چه آن زمان دوستان، واقعی‌تر بودند و فداکارتر، دوست بودند و زندگی معنای بیشتری داشت. غم نان با همه‌ی دست‌تنگی‌ها سخت و آزاردهنده نبود.
چندروزی نگذشت که دوست و همشهری نازنینم #محسن_باقرزاده مدیر انتشارات توس به من گفت: فردا برو دفترمرکزی امیرکبیر و به آقای لاری مراجعه کن تا ترتیب کار را بدهند. یکی دو روز بعد مراجعه کردم که ایشان به سفر رفته بودند، از آقایی سراغ خود آقای جعفری را گرفتم، به شرکت کتب درسی راهنماییم کردند. از شخصیت آقای جعفری بی اطلاع نبودم، چندسال قبل از آقای محمود مروج درباره او و انتشارات امیرکبیر، داستان‌ها شنیده بودم. باری مستقیم سراغ آقای جعفری رفتم و ماجرا را گفتم. با چند سوال کوتاه و مقطع روبرو شدم «چه کتاب‌هایی می‌فروختی؟»گفتم: رمان، تاریخ، فلسفه.
«عضو کدام گروه هستی ؟» گفتم: عضو که نه، سمپات جبهه ملی و نهضت آزادی بودم. «چقدر حقوق می‌خواهی؟» گفتم کاربرایم مهم تراست، با هرحداقلی می‌شود زندگی کرد، باید برای مادرم درمشهد مخارجی بفرستم.
اندکی مکث کرد و پرسید «۵۰۰ تومان درماه برایت کافی است؟» بهت زده شدم که ادامه داد «برو صندوق شعبه‌ی چهار راه نادری را تحویل بگیر آقای کتابی مسئول شعبه است، او هم مشهدی است» ذوق‌زده به شعبه نادری مراجعه کردم، جوانی به نام حسین خامنه‌ای که بعدها صاحب انتشارات کورش شد، صندوق را صفر کرد و موجودی را با اندکی کارآموزی تحویلم داد، شدم صندوق‌دار یکی از شعب بزرگترین انتشارات ایران. فیش حقوق هر ۱۵ روز یکبار صادر می‌شد، حق بیمه و اضافه‌کار در آن پیش‌‌بینی شده بود. درست مثل یک موسسه‌ی مترقی و پیش‌رفته و غیرسنتی، هرچند که آقای لاری که معاونت آقای جعفری رابه عهده داشت، حقوق ۵۰۰ تومان را زیاد می‌دانست و با تفاوت زیادی فیش را برای امضاء دریافت حقوق صادرکرده بود که با مراجعه به او و توضیح اینکه این مبلغ را خود آقای جعفری گفته اند، لبخندی زد وگفت آقای جعفری خیلی درجریان حقوق‌ها نیستند، حالا لابد مصلحتی بوده است. بالاخره پایه‌ی حقوق را ۳۵۰تومان تعیین کرد و دستور داد فیش حقوقم را اصلاح کنند. باری شش ماه در دوشعبه‌ی امیرکبیر که اولی شعبه‌ی نادری بود و سه ماهی هم در شعبه‌ی نبش خیابان فخررازی روبروی دانشگاه ماندم که آن وقت آقای سیامک‌نژاد مسئول شعبه بود… که باز فیلَم یاد هندوستان کرد و به مشهد برگشتم و «پگاه» را مستقل کردم و از رو بروی دبیرستان فیوضات به خیابان سعدی منتقل شدم و بماند آنچه گذشت. شاید عشق و عطش کتاب و آگاهی‌بخشی از این راه که بیماریِ مزمن آن روزگار بود و بسیاری چون من را از عقل معاش دور نگه می‌داشت سهمی هم به من سرایت کرده بود. اما هرچه بود انتخابی آگاهانه بود و شیرین بود و لذت‌بخش. اگرچه حامیانی اندک داشت و بزرگی چون «عبدالرحیم جعفری» بود که به هنگام فروافتادنت در سراشیبی نابودی، یاری رسانت بود.

حالا بگذارید اولین خاطره را برایتان بازگوکنم، اینکه من سال‌های پیش از این مدتی شاگرد کتاب‌فروشی مروج بودم. وقتی با آقای محمود مروج آشنا شدم که می‌گفتند او به دلایلی بدهکار شده و سرمایه ازکف داده و حالا در مغازه‌ای اجاره‌ای به کار مشغول بود که این قصه را سر درازی‌ست. باری روزی یکی از کتابفروشان و ناشرین معتبر تهران آقای محمودمروج را برای برگشت یک فقره چک به مبلغ پنجهزار تومان راهی زندان کرد و من که از سابقه‌ی آشنایی دیرسال او با آقای جعفری آگاهی داشتم به تهران رفتم و به آقای علی محمدی اردهالی مدیر انتشارات محمدی که سابقه‌ی دوستی و الفتی با اوداشتم مراجعه کردم و ماجرا را گفتم و از او خواستم که به آقای جعفری مراجعه کند و از ایشان برای رفع مشکل مروج کمکی بخواهد، یکی دو روزی من درتهران ماندم که آقای محمدی به من گفت به مشهد برگردم و طلب‌کاران آقای مروج را که چندنفر نزول بگیر بودند، برای یک جلسه تسویه دعوت کنم تا آقای جعفری هم از آن ناشر شاکی رضایت برای آزادی مروج را اززندان بگیرند، یک هفته گذشت که آقای محمدی به مشهد آمد بامبلغ دویست هزار تومان وجه نقد!! که اول مغازه را که اجاره‌ای بود و متعلق به شخصی بنام آقای جمشیدی، به مبلغ بیست هزارتومان سرقفلی‌اش راخریداری کردند و خانه‌ای ‌هم داخل کوچه‌ی روبروی کتاب‌فروشی برای انبار خریداری شد و تابلوی کتاب فروشی مروج با حفظ نام مروج به نمایندگی انتشارات امیرکبیر در مشهد مزین شد و به اصرار خود آقای مروج سند مغازه و انبار به نام آقای جعفری شد و قرارشده بوده است که هرسال درصدی از سود حاصله بابت بدهی آقای مروج به انتشارات امیرکبیر پرداخت شود.
سال‌ها گذشت تا انقلاب شد و داستان‌هایی پیش آمد و شد آنچه شد.
حالا سال‌ها ازآن زمان گذشته، زنده‌یاد عبدالرحیم جعفری، بد و خوب جهان را وانهاده و با بزرگی روحی که از او و مردانی چون او، تاریخ سراغ دارد، به آنانی که به جای سپاس آن‌همه خدمت و نیکوکاری، براو جفا کردند، بزرگوارانه با نگاه عطوفت و مهربانی می‌نگرد. ممکن است فراموش نکند، اما می‌بخشد. اما من را اعتقادی چون این است: «که تاریخ هرگز فراموش نمی‌کند! اما آیا تاریخ و آیندگان نیز خواهند بخشید!؟»
و سخن آخر اینکه: همچنان که نام میرزاتقی‌خان امیرکبیر از لیستِ بلندبالای صدراعظم‌های این میهنِ همیشه جاوید زدوده نخواهد شد، نام عبدالرحیم جعفری، گره خورده با نام «امیرکبیر» از تاریخ کتاب و نشر این کشور زدوده نخواهد شد تا به قول برشت: «روزی که جهان فرزانه شود و آدمی یاورِ آدمی گردد».
مشهد
حسن قاسمی
دهم اردیبهشت ۱۳۹۷

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.