الاغ ملا نصیرالدین در آسمان

طنزى شنیدنى

روزی ملانصرالدین عازم سفربود. قبل ازطلوع آفتاب ازخواب بیدارشد وبعد ازجمع آوری وسایل سفر, به طویله رفت تا الاغش را آماده سفرکند. با تعجب دید که الاغ درطویله نیست.

ملا با خود گفت, طویله ی من که درندارد حیوان بی زبان گرسنه یا تشنه بوده بند را پاره کرده وبه صحرا رفته یا اینکه دزد آمده وحیوان را دزدیده است بنابراین ازمنزل بیرون آمد وبا چندین نفردرباره ناپدید شدن الاغ اش صحبت کرد وسپس به طرف صحرا رفت تا شاید الا غ را پیدا کند. ساعتی درصحرا گشت, ولی الا غ را پیدا نکرد. برگشت بطرف آبادی وامیدوار بود که شاید الا غ به خانه برگشته باشد. درنزدیکی آبادی به مردی برخورد که ملا را نمی شناخت. ملا پرسید ای مرد خدا این هیاهو چیست که ازآبادی می شنوم؟ مرد گفت مگر نمی دانی که الاغ ملا نصرالدین گم شده عده ای می گویند که دزدیده اند وعده ای می گویند که به صحرا رفته اما کدخدای آبادی و پیشنمازمسجد می گویند: الاغ ملا دود شده به هوا رفته ودرهوا تبدیل به ابرشده وتکه ابری را نشان دادند که درست به شکل الاغ ملا بوده وهنوزدرآسمان دیده میشود؟ ملا پرسید ای مرد خدا توخود ت چه فکر می کنی؟ حرف کدخدا وپیشنماز را باورداری؟ آن مرد گفت: آری, اگرخودت نیزآن ابررا ببینی خواهی فهمید که کدخدا راست می گوید. ملا به آسمان نگاه کرد تکه ابری را دید ولی هیچ شباهتی بین الا غ خود وآن ابرنیافت. خنده ای کرد و گفت ای مرد, من ملا نصرالدین هستم و صاحب آن الاغ. من آن حیوان را خوب می شناسم حتی درزمین صاف ومسطح بزورشلاق راه می رفت آن حیوان را با آسمانها چه کار!! مرد ساده دل گفت: بهتراست داخل آبادی بشوی تا ببینی چه غوغایی برپاست! گروهی ازمردم درطویله جمع شده و به نیایش مشغولند والا غ ترا الا غ آسمانی نام نهاده اند. ملا آهی کشید وبه سوی آبادی راه افتاد…
درراه بسوی آبادی با خود اندیشید, چه اشتباهی کردم با این مردم نادان وخرافاتی درباره ناپدید شدن الاغ سخن گفتم, نه تنها الا غ مرا به آسمان فرستادند بلکه ازطویله ی من نیز برای خود زیارتگاه درست خواهند کرد, وقتی که به آبادی رسید دید که مردم تکه ابری را درآسمان به همدیگرنشان می دهند ومی گویند: خرملانصرالدین ابرشده درآسمانه!! ملا تحت تاثیرحرفهای مردم همین طورکه چشم به آسمان دوخته وراه میرفت درچاهی افتاد. درآنجا بود که با خود گفت: ای لعنت برمن, با اینکه می دانستم خرمن نمی تواند به آسمان برود بازگولِ مردم نادان را خوردم . ملا را ازچاه بیرون آوردند والاغ نیزپیدا شد. ولی ملا دیگر نتوانست با آن مردم درآن آبادی زندگی کند ازآنجا کوچ کرد و  رفت. سالها گذشت … ملا درراه سفری، باید ازآن آبادی می گذشت. به آبادی که رسید گنبد زیبایی را دید که با آب طلا روکشی شده بود. ازیک پیرمردی هم سن خود پرسید, ای مردعاقل آن گنبد چیه وچه زمانی ساخته شده است؟ پیرمرد گفت: آنجا درقدیم طویله ی ملا نصرالدین بود زمانی که الاغ ملا به آسمان رفت، مردم آنجا را زیارتگاه کردند وحکومت نیزآمد آنجا را مرمت کرد . اکنون ازتمام اطراف واکناف این آبادی برای زیارت به اینجا می آیند… ملا پرسید آیا معجزه ای نیزداشته است؟ پیرمرد گفت آری چندین کورولال وشل شفا یافته اند!!! ملا پرسید درآمد حاصله ازاین زیارتگاه به کجا می رود؟ پیرمرد گفت ازطرف حکومت می آیند و می برند…

ملا پرسید آیا این محل منتقدی نیزداشته است؟ پیرمرد جواب داد: آری, چندین نفردرباره تاریخ وچگونگی پیدایش این محل سخن گفتند ونوشتند… که بلا فاصله به کفرگویی محکوم گردیده واعدام شدند… ملا ازآبادی رد شد. درراه که می رفت با خود گفت: ای لعنت برتوالاغ تواگرناپدید نمی شدی آن چندین نفرانسان بی گناه کشته نمی شدند ومردم نیز برای رفع مشکلات خود به عقل وشعوروخرد خویش متکی می شدند. ای دو صد لعنت برتو و……..

 

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.