این کوزه گر دهر چنین جامِ لطیف

این پرسش ابدیِ خیام که می‌گفت خیلی دوست دارم رودرروی خدا بایستم و دست به کمر از او بپرسم چرا “این کوزه‌گر دَهْر چنین جامِ لطیف / می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش” را فقط اونایی که سنگ کلیه گرفتن می‌فهمن یعنی چی.

وقتی با دو متر قد و صد کیلو چربی و کلی اِهن و تولپ و دک و پُز، زمین و زمان رو چنگ می‌زنی؛ و حتی نمی‌توانی مثل همه‌ی جاندارن ادرار کنی؛ و گور بابایِ پول و عشق و شغل و مقام، با شلوار کردیِ زرشکی و دمپایی انگشتیِ آبی و زیرپوش رکابی زردرنگ سوار فرقون می‌کننت و می‌برنت بیمارستان؛ و تو از همان درِ بیمارستان داد می‌زنی “دارم از درد می‌میرم، فقط بهم یه مرفین بزنید”.

بعد هم عمل می‌شوی و می‌بینی تمام این بساط از یه دونه سنگ، اندازه یه کنجد، بوده که این‌طوری باباتو جلو چشمت آورده؛ تازه می‌فهمی جام لطیف خیامی یعنی چه، و اصلا آدمیزاد چقدر ضعیف و در عین حال پررو هستش (توصیفی کُمیک از وضعیت دیروزم).

ولی خب هر کسی با یک چیزی آرام می‌شود.
خود من با انتخاب یک جمله‌ی خاص یا یک کلمه و تکرار آن با خودم.

مثلا هنگام مشکلات مدام تکرار می‌کنم “هیچی نیست، ریلکس باش. شل کن”.
یا وقتی با صدوپنجاه تا به پلیس می‌رسم می‌گم: “ایشالا ندیده، ایشالا ندیده، وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ”
یا قبل و بعدِ امتحان می‌گویم “قبول میشم، قبول میشم”.

خلاصه هروقت مشکلی پیش می‌آید، یا خُلق و خویم تنگ می‌شود، یا حتی وقتی درد بدنی دارم ( سنِ پنجاه و فشارهای متعدد به نواحی مختلف بدن) ریلکس می‌کنم و هِی با تکرار کلمات به خودم امید می‌دهم.

آن‌قدر این جملات یا کلمات را تکرار می‌کنم که خودم هم باورم می‌شود کائنات تحت کنترل من است و شاید کاری بتوانم بکنم. مغز است دیگر؛ زورش زیاد است. همه‌چیز دستش است. ولی خب خر است، باورش می‌شود. گول هم بخورد، لااقل درد آدم را کمتر می‌کند.

یادم می‌آید هر بار که زیر تیغ جراحی می‌رفتم از وقتی نیم متر سوزنِ بی‌حسی را توی کمرم می‌کردند تا هنگام ترخیص با خودم آن شعر چاوشی را تکرار می‌کردم “اما تو کوه درد باش؛ طاقت بیار و مرد / زن باش”. (به این در روانشناسی می‌گویند: روش گفتگوی درونی مایکنبام)

یک مستندی راجع به آتش‌سوزی نگاه می‌کردم. این مستند را در آمریکا ساخته بودند. در این فیلم یک ساختمان ۲۰ طبقه آتش گرفته بود و تعدادی از ساکنان آن از شدت گرما و ترس مجبور شده بودند از بعضی طبقات خود را به پایین پرتاب کنند.

نکته‌ای جالب در این مستند بود که من را به فکر واداشت. بیشتر مردمی که خود را به پایین پرتاب کرده بودند، ساکنان طبقات پنجم و هفتم بودند.

از حدود ۳۰ نفری که خود را به پایین پرتاب کرده بودند فقط یک نفر زنده مانده بود. در کالبدشکافی آن ۲۹ نفر دیگر که توسط پزشکی قانونی انجام شد، علت مرگ همگی سکته‌ی قلبی عنوان شده است.

یعنی همه‌ی آنها قبل از این‌که با زمین برخورد کنند، زمانی که میان آسمان و زمین بودند، از ترس سکته کرده بودند.

بعد از چند هفته به سراغ فردی که زنده مانده بود رفتند و از او درحالی که هنوز آثار جراحت بر روی صورتش مشاهده می‌شد و یک دست و یک پایش در گچ بود گزارشی تهیه کردند.

سوال اصلی که گزارشگر از او پرسید این بود:
“تو چطور زنده ماندی در صورتی که همه‌ی کسانی که از ساختمان پریدند مُردند؛ حتی کسانی که از ارتفاع کمتری از تو پریده‌اند؟”

او گفت: “من فقط با خودم می‌گفتم
این فقط یک پرش ساده است
و این را پشت سر هم با خودم تکرار کردم”.

به نظرم ما گاهی اوقات از ترس مشکلات، قبل از مواجهه با آنها سکته می‌کنیم؛ طوری که اصلا فرصت و توانی برای رویارویی با آنها برایمان نمی‌ماند.

نترسید بابا. این نیز بگذرد. آدمیزاد پوست‌کلفت‌تر از این حرفهاست. جام لطیف است، اما پوستِ کلفتی دارد. دایناسورها با آن هیبتشان در تغییرات آب و هوایی از بین رفتند، اما آدمیزاد زنده ماند.

گاهی، هنگام مشکلات فقط باید با خودمان زمزمه کنیم:
این فقط یک پرش ساده است.

راستی؛ رفیق ناب و صمیمی هم، خیلی خوب است.
یکی از این‌ها داشته باشید، و هم برای یکی این‌گونه باشید.

نعوذ بالله اگر خدا بودم یک آیه می‌فرستادم:
الرِّفیق؛ مَاالرِّفیق؛ وَمَا أَدْرَاکَ مَا الرِّفیق!

محسن زندی

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.