باربر پیر وپادشاه

image
در غروب آفتاب پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و کاخ  خود روان بود  . پیرمردی باربر را دید که بارسنگینی را بر پشت به سختى حمل میکند لنگ لنگان عصایى در دست واز نفس افتاده است  پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت :
پیرمرد چرا اینهمه زحمت را متحمل مى شوى و بار به این سنگینی را میبری .هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن .
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اى پادشاه بزرگ ، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارى سنگین بر گاری دارد و به سوی شهر روان است . 
پیرمرد: میدانید آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد . 
پیرمرد : شهریارا  آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد . 
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود . 
آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان اوست و آنچه تو بر آن فرمان میرانی گریه ی کودکان را موجب است!
این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.