بازى سرنوشت !

image

پدر روحانی تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین، در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. کلیسا کهنه و قدیمی بود، نیاز به تعمیر داشت، راب و همسرش دو نفری برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس آماده شود. بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند، دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی که رنگ لازم داشت، رنگ زدند، کـارها تقریباً رو به پایان بود. روز ۱۹ دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت، روز ۲۱ دسامبر پس از پایان بارندگی، راب سری به کلیسا زد، وقتی وارد تـالار شد، سقف چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده و سوراخ شده بود.

او در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه را ندارد. در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محل، حـراج خیریه برگزار کرده است، از اتومبیلش پیاده شد و سراغ حـراج رفت. در بین اجناس، رومیزی دستبافت زیبای شیری رنگی دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میان رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود. او آن را خرید و به کلیسا برگشت.

بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی کوشید تا به اتوبوسی که در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود. اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعـدی ۴۵ دقیقه دیگر می رسید. پدر روحانی به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود. زن دعوت کشیش را پذیرفت و داخل کلیسـا شد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، او نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد، متوجه شد که زن به سوی وی می آید.

زن پرسید: این رومیزی را از کـجا گرفته اید؟ بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او ۳۵ سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را خریده است. باورکردنش برای زن سخت بود. سپس زن برای کشیش داستان خود را تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، ناچار شد اتریش را ترک کند. شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت. کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. زن پذیرفت. زن آن سوی شهر، در جزیره استاتن زندگی می کرد. ولی آن روز برای تمیز کردن خانه شخصی به این سوی شهر آمده بود.

شب کریسمس برنامه عالی برگزار شد. تالار کلیسا تقریباً پـر بود.  برنامه فوق العاده بود. در پایان هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند. وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود، شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش را پیدا کند.

پس از شنیدن این سخنان و روشن شدن حقیقت، کشیش به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد. کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود!

نوشته : راب رید
این نوشته در خواندنیها ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.