بره هاى بى شبان

 

پشت در کتابخانه ایستاده بودم تا مریم بیاید و در کتابخانه را باز کند که عکس غول قصه را پشت شیشه دیدم . غول قصه که ازعکس آن خوشش نمی آمد چون دوست نداشت بچه ها چیزهای بد وزشت راببینند.

می خواست آنها چیزهای خوب را تجربه کنند . به پشت گوسفند دست بکشند ونرمی پشمشان را حس کنند . برگ درخت را لمس کرده ، لطافتش را ببینند . گردویی را درمشت گرفته ، سختی اش را درک کنند . قدم می زدم تا مریم بیاید ودرکتابخانه را بازکند . مریمی که حسود وبخیل نبود ویکی ازمریم هایی بود که اومی شناخت و هیچکدام حسود وبخیل نبودند واولین مریم مادرش بود ومریم دیگر دخترش . روزی مریم مادرخوابید و بیدارنشد . به همان سادگی که یک روزخودش خوابید ودیگربیدار نشد . او بی مادربودن را خیلی زود تجربه کرد برای همین دروجود

زنان مادری می دید با مهرمادری .

اودوست داشت زنان را با نام کامل خودشان خطاب کند چون برای زن شخصیتی مستقل قائل بود وبه زنان احترام فوق العاده می گذاشت چون زن مکمل وجود مرد است و نقایص اوراجبران می کند و آیه قرآن را در این مورد مثال می زد :

مانند لباسی که عیب ها را بپوشاند .

ومرد راهم صحبت همسرش می دانست چنانچه رسول اکرم این گونه بود.

مصطفی آمد که سازد هم دمی                              کــلمینی یـــا حــمیرا کـلمی

وزن را گرامی می داشت چون مولانا ازقول حضرت پیامبر(ص) فرموده بود، مرد عاقل تسلیم زن عاقل می شود.

گفت پیغامبرکه زن برعاقلان                                 غالب آید سخت وبرصاحب دلان

بازبرزن جاهلان غالب شوند                                  زآنکه ایشان تند وبس خیره روند

 وزن برایش مقدس بود زیرا مانند خداوند یکتا خالق است وطفل را دردامان خود پرورش می دهد وازمطالعات جامعه شناسان می گفت که حالات روحی نامساعد کودکان دورازمادررا بررسی کرده اند .

اویک روزبرایمان دایره ای کشید وسهم عاطفه زن را در آن گنجاند آنقدر که بیشترسطح دایره را پرکرد وجایی برای خشم ونفرت باقی نماند .

یک چشمم به عکس کتاب قصه بود ویک چشمم به راه که مریم بیاید .حال که مریم نمی آمد کاش اومی آمد اما می دانستم که اوهم نمی آیدچون آن روز یکشنبه نبودو او همیشه یکشنبه ها برای درس دادن به کتابخانه می آمد.

آراسته ومرتب وشازده وار! 

با کت وشلوارسفید رنگ وپیراهن روشن نخی ، کراوات زده ، شیک وتمیزومرتب ، کفش ها بدون گرد وخاک ، کیف چرمی برشانه ، موها وابروها سفید مثل ابریشم براق ، چشم ها درخشان ونافذ زیرعینک .

برق ذکاوت ، برق عاطفه ، برق شیطنت ! شیطنتی شیرین و دوست داشتنی . وسیله ای برای ابراز محبت .

و سلام می کرد ، بلند !

چقدر خوب کلاس های درس را اداره می کرد ، چه در کتابخانه چه در دانشگاه . هیچکس نباید سرکلاس پاهایش را تکان بدهد یا اینکه آدامس بجود و حرف بیهوده بزند و چه خوب شاگردان گستاخ را ادب می کرد و حرف زدن بی مورد سر کلاس را مانند حدثی می دانست که در مکانی مقدس رها شود . اما کلاس های او خشک نبود و او گاهی اوقات با افراد شوخی می کرد . کتاب دوستی را پنهان می کرد یا عینکی را در جیب می گذاشت !

وروزی که در یادمان حکیم عمر خیام نیشابوری بر سر مزار خیام به شاگردش گفت ضربه ای به من خواهی زد که دیه ندارد و شاگردفکر کرد که استاد شوخی می کند.

و آن روزآخرنیز قرار بود که با شاگردش برای انجام کاری به دانشگاه بروند و شاگرد پس از خداحافظی از همسر و فرزندش به دنبال استاد آمد، اما استاد گفت که حالش خوب نیست . 

اول به شاگردش روحیه دادو گفت که او قوی است وبعدپدر شاگردش شدو آخرین حرف ها رازد .

ازتیغ ها گفت که نباید زیاد تیزشود

ازکاسه ها ، که نباید لبریزشود .

وازاینکه نباید همیشه مورد تأیید دیگران باشیم .

مثل وقتی که به ما می گفت :

مفروش خویش ارزان که توبس گرانبهایی

و

چومسیح دم روان کن که تونیزازآن هوایی

واینکه

به عصا شکاف دریا که توموسی زمانی

بدران قبای مه را که زنورمصطفایی

هرساعتی که با اوبودیم درسی می آموختیم .ازشاگردانی که برای شان مثنوی می خواند بپرسید ، ازوقتی قصه منافقان ومسجد ضرارراحکایتمی کرد :

سقف وفرش وقبه اش آراسته                                       لیک تفریق جـماعت خواسته  

وبرایمان ازمسجدی می گفت که کنایه از نفس آدمی است . نفسی که کانون فتنه است وغافل ازعیوب خویش درپی طعنه زدن به دیگران .

قصدشان تفریق اصحاب رسول                                  فضل حق را کی شناسدهرفضول؟

وازعقل بشری سخن می راندکه به درک حقیقت ظرفیتی محدود دارد و آمدن ادیان مختلف را به همین دلیل می دانست و از عقل کل می گفت که اتصال یافته به عقل عالم هستی است و آنانی را که بهره ای از عشق داشتند را به شهادت می گرفت و” چو منصور از مراد آنان که بردارند” .

واین عشق به معرفت بود که ما را گرد هم جمع می کرد ازمعلم گرفته تا شاگرد .

بردریاران تهی دست آمدن                                     هست بی گندم سوی طاحون شدن

واینکه :

هرکسی دورماندازاصل خویش                                  بازجوید روزگاروصل خویش

اوبود که به ما می آموخت مقدمه هرکمال نقص است واگرنقیصه نباشد ،کمال رستاخیز مشخص نمی شود .

حشرتوگوید که سرمرگ چیست                               میوه ها گویند که سربرگ چیست

ولاف زنان را  کسانی می دانست که هرگزپابه کوی حقیقت نمی گذارند .

ازروح می گفت که جایگاه علوم ووحی والهام است وچون منزه شود به این مهم دست می یابد وبازازطبع آدمی سخن می راند که طبیعتأ قبض وبسط دارد واینکه ریا درهمه هست وانسان ها به جای آنکه خود را بشناسند عیوب دیگران را جستجو می کنند .وکجاست کلنگی که کوه منیت را نابود کند؟ وسالکی را مثال می زد که به خانه پیرش آمد وگفت منم ! وپیرش اورا ازدرراند .

برمحک زن کارخود ای مرد کار                                تا نسازی مسجد اهل ضرار

واشاره می کرد که مولانا حدود۲۰۰۰ مرتبه به غیرازاحادیث فقط درمثنوی به قرآن اشاره می کند وازشیخ بهائی مناسب خوانی می کرد .

من نمی گویم که آن عالی جناب                              هست پیغمبرولی دارد کتاب

مــــثنوی  مــــعنوی مــــولوی                                 هست قرآنی به لفظ پـهلوی

ومرتبه ای دیگربرای مان مثنوی می خواند :

شیرده ای مادرموسی ورا                                       واندرآب افکن میندیش ازبلا

گرتوبرتمییزطفلت مولعی                                          این زمان یا ام موسی ارضعی

وبازکتاب تفسیرمثنوی جناب کریم زمانی را می خواند ومی گفت انسان ها با یافتن بینش ، مادرحقیقت را از دایه شیطان تشخیص می دهند و از طفل درون سخن می راند .

اوبود که به ما می گفت باید فرشته وجودتان بردیودرونتان غلبه کند وبه ما سفارش می کردکه درصد این فرشته گی را بالا ببریم اما به فرشته هم چندان اعتماد نکنیم چون فرشته عشق نداردومقام بشرازاوبالاتراست .

جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد ازاین غیرت وبرآدم زد

ومارا به خواندن کتاب شازده کوچولوتشویق می کرد وازپیامبرخلیل جبران می خواند شمرده ورسا :

” شما کمانی هستید که ازچله آن فرزندانتان همچون تیرهای جان داربه آینده پرتاب می شوند . کمان دارنشانه را دربی نهایت می بیند وشما را باقدرت خم می کند تا تیرهایش با شتاب به دوردست پروازکند .بگذارید فشاراین خم شدن با شادمانی همراه باشد” .

به شاگردش گفت تمام شد،درحقت پدری کردم حال تودرحق من مادری کن.بعد مقدمات سفررا فراهم کرد گرچه توشه راه را قبلاً برداشته بود . اول ازهمه پوشه ای آورد وغزل پسرعمش جناب یزدان بخش ، دامادملک الشعرای بهاررا ازآن بیرون کشید وهمه می دانند که هروقت سخن ازرفتن می شد آن را می خواند .ازبر!

معاشران چو من ا زرنج زندگی برهم                       خدای را به عبث آه وناله سر مکنید

روان من چو شودشادمان زوصلت دوست

شما به شادی من رخ زاشک تر مکنید

مثل خیلی ازاشعاردیگرکه ازحفظ بود، مثل اشعارمرحوم اخوان ، اشعارحافظ واشعار پروین اعتصامی .

مـحتسب مــستی به ره دید و گـریبانش گرفت

مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

مثل اشعارپسرعم دیگرش جناب استادکه به ایشان عشق می ورزیدواحترام می گذاشت .

بی گردش چشمت عیشم فراهم نیست

رنج پیاپی هست ، رطل دمادم نیست

وچه شیرین شعرهای استادرا به لهجه تربتی می خواند ومی گفت :

ای سگ ره به نخ پتکی مرس نکنن .

بعد پوشه را سرجایش گذاشت اما غزل برروی میزباقی ماند.

بعد جوان شد و جوان شد ودراین باره ازشاگردش بپرسید که چطوردوراتاق گشت وگفت :

دارم جوان می شوم ، دارم جوان می شوم !

باده عارف ازدرون باده عام ازبرون                         بوی دهان بیان کند توبه زبان بیان مکن    

بعد به اتاق رفت تا بخوابد ، خوابی که بیداری نداشت .نه درتختخواب همیشگی بلکه دربستری که خودش آن راگستراند وهمه ملحفه های آن سفید بود وآن را روبه قبله پهن کرد درحالی که قبلاً تابلوی ” تا کی گریزی ازاجل ”  را ازدیوار اتاق پذیرایی برداشته بود و به آن جا منتقل کرده بود. بستری که درکنارکتابخانه قرارداشت . کتاب که مونس اودرتمام عمربود .خودش می گفت که اززمان کودکی درجنت آباد ، برلب طاقچه کتاب بودوما با آن کتاب ها بالیدیم ودرخاک پاک مه ولات رشد کردیم .

قرآن ، شاهنامه ، مثنوی ودیوان حافظ .

ومرحوم پدربه آن کتاب هاارج می نهاد وبرای مان ازقرآن می گفت که گوته آن رابعد ازسه بارخواندن فهمید و ماباید آن را سی باربخوانیم تا بفهمیم  ودرآخرین جلسه کلاس ، آخرین غزل را ازدیوان غزلیات شمس برای ماخواند وکتاب را بست وگفت :

انا لله وانا الیه راجعون .

بعد ازآن که دربسترخوابید ، آب خواست ووقتی شاگردش آب را آورد ،پارچ را روی سینه گذاشت و خود آب را درون لیوان ریخت ومثل همیشه اجازه نداد کسی کار شخصی اش را انجام دهد . مثل همیشه که در غیاب

همسر و دخترانش خود ظروف مهمان ها را جمع می کرد و مواظب بود تا رومیزی ها لک نشود، رومیزی هایی که باید حتماً پارچه ای می بودند چون او از پلاستیک بیزار بود .

پلاستیک ! …….این فرزند نامشروع صنعت ، پلاستیک این همنشین اجباری طبیعت ، پلاستیک که خاک عزیزرا خراب می  کرد .

خاک !……. که در نظرش مقدس ترین عنصربودوسرچشمه حیات وخاک

وطن ، مقدس ترین مقدس ها که همیشه درحقش دعا می کرد :خداوند آفتاب وشعروزن را ازایران نگیرد .

وسفارش می کرد :وقتی مشکلی دارید با خلوص نیت دعا کنید تا استجابت کند .

وهرکجای دنیا که بودازوطنی که به آن عشق می ورزید دفاع می کرد .هم شاگردی های اوشاهد هستند که او چگونه درآلمان درکلاس درس نزد پروفسورش، روستایی های مارا به دلیل داشتن فرهنگی غنی ، باسوادترازروستایی های ملل دیگر خواند وآنها را به دلیل غسل ووضو ، تمیزترازروستایی های اروپائی که درآن زمان حمام مرتبی نداشتند ، دانست وتغذیه مارا به علت استفاده از گوشت گوسفند به جای گوشت خوک ، مناسب تردانست . گوسفندی که ازعلف پاک تغذیه می کند وخوکی که همه چیزخواراست وموش می بلعد ودراین مورد برای ما مثال میزد :

کدام روستایی ایرانی است که نداند ” یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور” یعنی چه ؟

وبا عشق ازطبیعت سخن می گفت وازدل ها می گفت که باید بی زنگارشود وازصیقل ها که باید درکارشود .

گر به هر زخمی تو پر کینه شوی     

پس کجا بی صیقل آیینه شوی ؟

واینکه ” باید خوب بودمانند آب که جمع شدن درپستی را حقارت نمی شمارد ” .

واز دوستی ها می گفت ، از ” نخستین دیدار، هرسخن هررفتار” وشعرمشیری را می خواند، ازکتابی که خود شاعربه اووهمسروفرزندانش هدیه داده بود :

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب وخورشید ونسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد.

رنج می باید برد ، دوست می باید داشت… …..

ومرتبه ای دیگر کتاب مشیری را می گشود وبرای ما ازگرگ ها حرف

می زد که :

هست پنهان در نژاد بشر .

واینکه ،

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز وشب مابین این انسان وگرگ

واینکه،

ای بسا انسان رنجور وپریش

سخت پیچیده در گلوی گرگ خویش

ومثل همیشه مثال های ملموس می زد . ازمرحوم مدرس می گفت که با رنجوریش به جنگ با غول دیکتاتوری رفت وازگاندی سخن می راند ،

گاندی …….که بدون شک مرادش بود .

واز عشق سخن می راند و مظهر آن همسر وفرزندانش .

ازهمسرش گون هیلد می گفت که عرفان شرق رامی شناخت و خط وزبان فارسی می دانست و کتاب هایی را از زبان فارسی به زبان مادری خود آلمانی ترجمه کرد.

وازگل می گفت که آن را دوست داشت وازگل مصنوعی که دوست نداشت واحیای صنعتش را اشتباه می دانست وازفرش ماشینی که خوش نداشت پا برآن بگذارد وگواه آن گلیم های گسترده برنیمکت های چوبی ولباس های

سنتی بردیوارودسته گل های خشک شده هدیه دوستان که درخانه اش بود.

وهمچنین گلدان پرازگیاه پنبه درنزدیکی پله ها ، درنزدیکی کتاب های مثنوی شاگردان یکشنبه عصر. کتاب هایی که باید جلد پارچه ای می داشت و شرط امانت دادن کتاب از طرف او به دوستان ، جلد کردن کتاب ها بود.

ووقتی از او درباره ملت ها سوال می کردیم می گفت :

فرقی نمی کند که انسان کجا زاده شود، مهم این است که تا چه حد در بوته تربیت قرار گیرد.

آخر معلم ما از همه چیز سررشته داشت ، حتی به ما نسخه غذا می داد:

۱۲ماه سال را بردارید وآن را کاملاً ازتلخی ها ، لجبازی ها ، تنگ نظری ها ، ترس ها وحسد ها پاک کنید وقسمت هرروزبه این شیوه پخته می شود

که یک قسمت کار ودوقسمت شادمانی وشوخ طبعی به آن اضافه شود .

بعد به این غذا سه قاشق چای خوری تعامل وتسامح وبه اندازه کافی ،شوخی وذره ای هم ریتم ونوآوری اضافه شودو بعد به اندازه عدسی شوخی. بعد این مجموعه را با مقدارزیادی مهرومحبت می پوشانیم .

این غذای آماده را انسان تزئین می کند با شاخه کوچکی از علاقه وابراز محبت و هر روز آن را با نهایت شادمانی درونی و سپاس سرو می کند.

آب را خورد ورحیل آغاز شد .

درست مانند همان درویشی که درمقابل عطار جان سپرد ، رفتنش مثل آب خوردن بود ومانند بوییدن گل !

چون جان تومی ستانی ، چون شکراست مردن

با توزجان شیرین ، شیرین تراست مردن

وپرده هارا کنارزد .

بردار این طبق را ، زیرا خلیل حق را ،

باغ است وآب حیوان ، گرآذر است مردن

وبه سوی معبود پرگشود

چون زین قفس برستی، درگلشن است مسکن

چون این صدف شکستی ، چون گوهر است مردن

واومی دانست که شاگردش هرگزنمی تواند ازخواب بیدارش کند

 ضربه ای به من خواهی زد که دیه ندارد !                   می گویید نه ؟ ازحضرت حافظ بپرسید چون اوهمان رندی بود که درغزلیاتش ازاویاد کرده .

ورفت ………..درست مانند آن که آدمی بخوابد .

دراین باره می توانید ازآن هایی بپرسید که بلافاصله بعد ازهجرت به بالینش آمدند . آن ها مثل من نبودند که دیر برسند . من وقتی رسیدم که خانه بی صاحب بود . او نبود که تمام قد بایستد و با لباس رسمی خوشآمد

گویی کند و با آداب تمام مهمان داری نماید ، او که در آداب معاشرت ممتاز بود.

آقای دکتر اردشیر میرزا قهرمان !

من وقتی رسیدم که بستگانش خانه را برای پذیرایی ازسوگواران آماده می کردند وبعضی ازوسایل را جابه جا می نمودند . وسایلی که به آنهاارج می نهاد وپشت هرکدام تاریخی پنهان بود .

آفتابه لگن مسی ، اسباب حمام ، صندوق آرد وقند وشکر ، قفل درطویله منزل پدری ، هاون سنگی ، زیراستکانی ها ، شانه مادر مقدس ترین مریمش !

غریب وار روی مبل همیشگی نشستم ومبل های قدیمی را که متعلق به زمان پدرش شازده بزرگ  بود را تماشا کردم ، مثل همان وقتی که  نامه های پدر می خواند وبا ادب واحترام ازایشان یاد می کرد وچقدر به نامه نگاری اهمیت می داد وتوصیه اش را به ما می کرد ومی گفت که حتی به افراد خانه خودمان هم  نامه بنویسیم .مثل همان وقتی که نامه های دخترش جیران رابرای مامی خواند ، جیران

قهرمان ، هم نام جده اش جیران قهرمان ، سالارزن سوارکاروتیرانداز !

مثل همان وقتی که قصه جدش قهرمان میرزا ، فرزند شاهزاده  شجاع السلطنه، ابن فتحعلی شاه قاجار را برای ما حکایت می کرد. قصه طفلی که درشکم مادرهم قهرمان بود چون علیرغم ضربه ای که خورده بود زنده ماند تاسرسلسله دودمانی بزرگ شود .

مادرازاین که پدرطفلش مرد جنگ و سیاست است نه مرد خانه ، دلتنگ شد وخود را ازپنجره ای به بیرون انداخت تا طفلش را ازبین ببرد اما طفل مقاومت کرد وقهرمان لقب گرفت . قهرمان میرزا ، حاصل پیوند دوایل قرایی وقاجار ، که شازده خانم فروغ ، مؤسس مدرسه ای قدیمی ، مدیری

با ابهت وبا وقار، نوه اوست .

شاهزاده خانم فروغ که علیرغم مشکلات فراوان ، اولین مدرسه دخترانه را در شهر مشهد دایر نمودوحاج مرتضی میرزا قهرمان اورادراین باره یاری نمود .

 خانم فروغ آذرخشی  در برابرکمبود بودجه ،کمبود جا و مکان وهمچنین عدم حمایت مسئولین ومخالفت بعضی از اشخاص متعصب وعدم استقبال والدین حتی دشنام گویی وتهدید و جلو گیری از نصب تابلومقاومت کردواولین دبستان خود را به نام فروغ (۱۳۳۳/۱۲۹۶) تأسیس کرده به مدیریت و تدریس مشغول شد ودر سال ۱۲۹۸ دبستان دیگری به نام بانوان تآسیس کردو خانم فروغ سرپرستی آن را به خواهر خود شاهزاده بانو قهرمانی داد و بخشی از ثروت و در آمد خود را در این راه هزینه نمود.

آخر استاد ما دایره المعارفی متحرک بود و ریشه ها را خوب می شناخت

و بیهوده نبود که داماد آلمانی او نام قهرمان را برای فامیل خود برگزید زیرا که او خوش نام بود و روز قبل از مرگش قول داد که دستخط بی نقطه جدش قهرمان میرزا را که درباره پدر بزرگ مادربزرگ من جناب ملا داود به یادگار مانده بود برایم بیاورد که نیاورد واین اولین خلف وعده ای بود که از او دیدم گرچه پسر عموی ایشان جناب استاد محمد قهرمان آن رابه من دادند.

بیهوده نبود که در روزهای اول آشنایی به من گفت :

در تو نقطه ای مشترک با خود دیدم .آخر پیر ما کرامات داشت .دیگران نیز این موضوع را گواهی می کنند.

نشستن در خانه بی صاحب ، بی مورد بود . به راه افتادم وبرای آخرین بار به خانه پاک استاد نگاه کردم و تصاویر را در ذهن خود ضبط نمودم .

به تابلویی که همسرش کشیده وهدیه نموده بود . به تابلوی از” دیو دد ملولم و انسانم آرزوست” ، به قطاعی ها ، نقاشی ها ، کاردستی ها و تمام آثار هنری که خانه را شبیه به موزه کرده بود . موزه ای که دیگر روح نداشت چون روح بزرگ از آنجا کوچ کرده بود و به یادم آمد که می گفت زیبا ترین تابلوی شعری جهان در ذهنش نقش بسته و هیچ مهاجمی نمی تواند آن را پاک کند .

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب ومست

پیرهن چاک وغزل خوان و صراحی دردست

با خانه استاد وداع کردم ، خانه ای که صد ها خاطره از صد ها دوست بر در و دیوارش به جا مانده . در و دیوار هایی که اگر زبان داشتند شرح و حال مردان و زنان و زوج هایی را می دادند که برای مشگل گشایی و

مشاوره نزد او آمدند بی آن که وجهی را پرداخت کنند. به شمع های خانه استاد نگاه کردم ، شمع هایی که باید روشن می بود وگرنه وجودش بی ثمر بود.

آشنایی اوبا آدم ها بسیارساده ودرعین حال بسیار پیچیده وتأثیرگذاربود چون اوبه شکارآدم ها می رفت واگر قابل صیقل خوردن بودند به حریمش راه می داد واین محک  ممکن بود با تندی وابرازحقایقی نه چندان خوشآیند

همراه باشد چون اوبدون نقاب با مردم برخورد می کرد . آن گاه ازقلب پرعاطفه اش تیری ازمهرومحبت برمی داشت ودل دوست را نشانه می گرفت ودقیقأ به هدف می زد . می گویید نه ؟ ازآن مرد جوانی بپرسید

که برسرمزارش دوزانوزده بود ومی گریست وازمردمی که با اشک چشم به هم تسلیت می گفتند، مردمی که نام آنها در دفتر خاطراتی که همیشه به همراه داشت ثبت شده است . وای از این دفتر !

دوستی اوبا زن ومرد وکودک یک سان بود .

و چه خوش نوشت خویشآوند او که” جایگاهش قلب انسان هابود که خدا درسینه اوبود “.

به حیاط آمدم ، مردان زیادی خاموش درتاریکی به شام غریبان ایستاده بودند . دوست ، آشنا ، قوم وخویش و همسایه . حیاطی که درباغچه آن درخت مرجان و جیران کاشته بود .حیاطی که در سحرهای ماه رمضان شاهد بیداری اش بود ، بیداری در صبح گاهان برای دیدن بیداری کائنات!

به اتو موبیلش نگاه کردم . به یاد آوردم که روزی در زمستان پوستینش را روی آن انداخته بود تا گربه درونش بخوابد و سرما نخورد . او که ذائقه گربه خانه اش را می شناخت و به عبارتی که خرقانی بردر خانه اش نوشته بود ایمان داشت :

” هرکس در این خانه آمد نانش دهید و از ایمانش نپرسید که هرکس نزد خداوند به جانی ارزد ، نزد ابو الحسن به نانی ارزد ” ودر این باره می توانید از خانواده هایی که تحت سر پرستی اش بودند سوال کنید .از دانشجویانی که شهریه دانشگاه و خرج تحصیل آنها را می پرداخت.

اگر کودکان مشهدی مبتلا به اوتیسم به زبان آمده و می توانستند با محیط اطراف خود ارتباط برقرارکنند  گواهی می دادند که چگونه او و دختر روان پزشکش به کمک آنان شتافتند . کودکانی که به علت وضع روحی وخیمی که دارند حتی گاه پدران شان به خاطر وجود آن ها خانواده شان را ترک می کنند.

به خیابان آمدم ، گیج و حیران ، بره بى شبان !              

   ” دکتر مرضیه داود پور “

image

 دکتراردشیرقهرمان درحاشیه مراسم نکوداشت استادمحمد قهرمان

 

 

 

 
 
این نوشته در یاد گذشتگان ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.