بهشتى اینگونه نباشد

 

روزى شبلى از کنار دکان نانوایى گذشت. گرسنگى چنان او را ناتوان کرده بود که چاره‏اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا  گرده ‏اى نان وام درخواست نمود. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت ، شبلى رفت در نانوایى مردى نشسته بود که شبلى را شناخت و شاهد اوضاع ، رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى چه خواهى کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم ساخت و هر چه خواهد بدو خواهم داد. 

image

آن شخص گفت: آن مرد را که از خود راندى و لقمه‏اى نان از او دریغ کردى شبلى بود. نانوا منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخت. پریشان و شتابان در پى شبلى افتاد تا عاقبت او را در بیابان یافت. بى‏درنگ خود را  به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم سازد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار ورزید و افزود: منت بر من گذار و شبى را در سراى من بیاسای تا به شکرانه ی این توفیق و افتخار که نصیب من مى‏گردانى، مردم بسیارى را اطعام رسانم. 

شبلى پذیرفت. شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره نانوا نشستند. مرد نانوا در آن ضیافت هزینه ها ی بسیار از دینار صرف نمود و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى رو به شبلى کرد و گفت: یا شیخ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن باشد که یک گرده نان را در راه خدا نمى‏دهد؛ اما براى شبلى بنده ی ناتوان و فقیر، صد دینار خرج کند، بهشتى این گونه نباشد.

 

این نوشته در خواندنیها ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.