تا به کى در بندِ آب و دانه ایم !

securedownload

فردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد. 

سالها گذشت و عقاب پیر شد. 

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید او با شکوه تمام برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد  این عقاب است سلطان پرندگان او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم عقاب پیر مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغ مرد …

 مرغ دریایی به دریا می رود 

موج بر خیزد به بالا می رود

آسمان را نور باران می کند

خاک را غرق بهاران می کند

لیک مرغ خانگی در خانه است

روز و شب در بند مشتی دانه است

تا به کی در بند آب و دانه ایم

غافل از قصاب صاحب خانه ایم

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.