داستانى جالب درباره حاج ملاهادى سبزوارى

حاج ملا هادی سبزواری وقتی به حج مشرف شد از طریق دریای بندر عباس عازم کرمان شد تا راه کویر بطور ناشناس، خود را به سبزوار برساند. در بندر عباس پشه های آنوفل او را نیش زدند و مبتلا به مالاریا شد و در راه دیگر رمقی برای او نماند و تب و لرز شدید امانش نمیداد.

فکری کرد و به مدرسه‌ی قدیمی معصومیه رفت و از دربان خواست جایی برای ۲ – ۳ روز به او بدهد که بهتر شود و براه خود ادامه دهد.
ملا محمد دربان گفت: طبق وقف نامه مدرسه، اقامت غیر طلبه در اتاقها ممنوع است، اگر طلبه هستی بفرما وگرنه معذورم.

همسر ملا محمد که وضع ملا هادی را دید به رحم آمد و به شوهرش گفت: این حکم مربوط به اتاقهای طلبه نشین است و مربوط به اتاق دربان نمیشود، این مرد مسلمان را اجازه بده بیاید چند روز در اتاق ما باشد و در پستوی اتاق بخوابد بهتر که شد، برود به خانه اش برسد.

روزها زن ملامحمد از شاخه های تلخ بید که پوستش را کنده بود آنرا میجوشاند و به ملا هادی میخوراند تا اینکه بهتر شد.
ملا هادی به کمک ملا محمد جاروکشی میکرد، برای اینکه مَحرم خانه باشد و ملا محمد دخترش را هم برایش صیغه محرمیت خواند !

ملا هادی روزها میرفت در مجلس درس سید جواد شیرازی امام جمعه کرمان می نشست و به درس گوش میداد و گاهی سوالهایی مینمود که بحث برانگیز بود. چند سال اقامت ملا هادی طول کشید.

ملا هادی روزی متوجه شد که همسرش باردار است و از ملا محمد اجازه گرفت که زنش را بردارد و به سبزوار برود. وقتی که امام جمعه کرمان غیبت ملا هادی را دید، از ملا محمد حالش را پرسید. ملامحمد گفت: رفته سبزوار سر خانه و زندگی‌اش‌.

امام جمعه گفت: او پرسشهای بزرگ بزرگ میکرد. بعدها تحقیق کردند و فهمیدند که او همان حاج ملا هادی سبزواری فیلسوف بزرگ، صاحب اسفار و گوینده این شعر است:

نه در اختر حرکت بود و نه در چرخ سکون
گر نبودی به زمین خاک خاک نشینانی چند

امام جمعه سخت پشیمان گشت که چرا در این مدت او را نشناخته است. پس پسرش سید حسین را واداشت که به سبزوار برود و شاگرد ملا هادی بشود. خری و باری راه افتاد و همان ملا محمد، سید حسین را به سبزوار رساند و یک راست به مدرسه رفت و دید غوغائی برپاست.

خوب نگریست و دید این همان ملا هادی جاروکش مدرسه خودشان است. حیرت کرد. رو کرد به سید حسین و گفت: پسر ارباب، این همان هادی جاروکش نیست ؟
گفت: بله بدون شک خودش هست.
ملا محمد گفت: ببین پسر ارباب، تو هم اگر از محضر ملا هادی درس را خوب بخوانی روزی مانند او خواهی شد !

این ملا هادی همان کسی است که وقتی ناصرالدین شاه به مشهد و در مدرسه به دیدن او رفت، ملا هادی یک تغار آب دوغ خیار آورد و نان ریز ریز کرد و گفت: شاها بخور که مال حلال است !

و باز این ملا هادی همان کسی است که در همان سفر، ناصرالدین شاه ۱۰۰ تومان پول نقره تازه سکه زده بار قاطر کرد و به مدرسه ملا هادی فرستاد که صرف امور مدرسه و طلبه ها گردد، وقتی ملا هادی با خبر شد، فوراً طلبه ها را فرستاد سر کوچه که یک قران پول به مدرسه وارد نشود که هر سکه آن از یک حبه آتش بنه تیزتر است و همه چیز را خواهد سوزاند

شادروان دکتر باستانی پاریزی

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.