داستانِ آلزایمرِ مادرِ من

securedownload

چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی گفت مادر جون من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !  گفتم مادر من دیر میشه  چادرتون هم آماده ست منتظرند گفت کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد آخه اونجا مادرجون آدم دق میکنه ها من که اینجا به کسی کار دارم اصلا اوم دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟ گفتم آخه مادر من شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی گفت مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟! خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام  زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم قرآن و نان روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند آبنات قیچی را برداشت گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی … جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد زیر لب میگفت:

من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.