دیدم که دزد ترس ندارد !

 

image

نوشته ابوذر هدایتى :

اولین تصوری که در دوران کودکی از دزد داشتم، یک مرد بود با لباسی سیاه و چهره‌ای که با نقاب پوشیده شده و در تاریکیه نیمه شب بر بالای پشت بام حرکت می‌کنه… شاید این تصور ریشه در عکس کتاب‌های داستان کودکیم داشت، شاید هم کارتونی که از تلویزیون سیاه و سفید خانه‌ی مادربزرگ تماشا می‌کردم… به هر حال دزد یک موجود مخوف بود که با نوع انسان ابوالبشر فرق داشت. با شنیدن اسم دزد ناخوداگاه اضطرابی وجودم رو فرا می‌گرفت، این هم شاید ریشه در آن داشت که در عالم کودکی و کودکستان و … برای ما از دزد یک لولو می‌ساختند و به کمک او ما را مجبور به خوردن غذایی می‌کردند که دوست نداشتیم…
 
باری، اولین بار که با دزد مواجه شدم، کلاس سوم دبستان بود که به اتفاق خانواده از بیرون برگشتیم به خانه و متوجه شدیم که در خانه‌ی ما دو نفر دزد حضور دارند، پدرم به کمک همسایه‌ها تونستن یکیشون رو بگیرن و دست‌هاشو بستن و اون موقع تحویل کمیته دادند، جوانی بود هم سن پدرم و من با دقت به اون نگاه می‌کردم، مثل بقیه سبیل داشت، لباس پوشیده بود و یک انسان بود!!! این کشف بزرگی بود که دزد‌ها هم مثل ما انسان هستند و دست و پای دراز ندارند و شبیه اکبر عبدی در فیلم دزد عروسک‌ها نیستن!!! فقط شغلشان دزدیست، مثل حسن آقا که سوپرماکت دارد! ترسم از دزد ریخت.
 
بعدها دبیرستانی که بودم، دزد به خانه آمده بود و من تنها بودم در خانه و با او درگیر شدم و به کمک دوستم گرفتمش، بنده‌ی خدا پسری بود حدوداً ۲۰ ساله، با چماق دستش را شکستم و دوستم هم دندان‌هایش را ! نمی‌دانم شاید بیش از اندازه خشونت به کار بردیم، اما او نیز چاقو کشیده بود و شاید اگر ما نمی‌زدیم او می‌زد، به هر حال ما مدافع بودیم و او متخاصم! با شجاعت تحویل کلانتریش دادیم و محکوم شدیم به پرداخت دیه !!! چند سال بعد او را در جمعه بازار دیدم که مشغول معامله‌ی کبوتر بود! سلام و خوش و بشی کردیم انگار نه انگار که روزگاری قصد جان هم رو داشتیم!
 
تا اینکه ماشینم را دزدیدند، به دنبال پیدا کردنش بودم، آن هم به کمک یک دزد ماشین که توبه کرده بود، با زندگی دزدها بیشتر آشنا شدم! آنقدرها هم بد نیستند، فقط کارشان حرامی‌گریست، وگرنه آن‌ها هم در صنف خودشان مرام و معرفتی دارند، به انبار ماشین‌های دزدی رفتم، باشون ناهار خوردم ! نمک گیرشان شدم! دیدم که دزد ترس ندارد! او بیشتر از تو می‌ترسد! مهم ارتباطیست که باشون برقرار می‌کنی، نباید بترسی و یا به عنوان آدم خبیث بهشان نگاه کنی، باید بشی از جنس خودشان، اونوقته که برات جون هم می‌دن، هنوز هم باهام در تماس هستن یکی دوتاشون، هر وقت از زندان آزاد می‌شن تلفنی می‌زنن و جویای احوالم می‌شن، بالاخره نون و نمکی با هم خوردیم! … دزد با مرامند…

 

این نوشته در خواندنیها ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.