سرجوخه جبار !

 

میگویند که در روزگار گذشته ژاندامى در یکی ازپاسگاه های ژاندارمری مازندران خدمت میکرد که مشهور بود به

عکس تزینى و از یکى از افراد آن روزگار است

عکس تزینى و از یکى از افراد آن روزگار است


” سرجوخه جبّار”
این سرجوخه جبار،مانند بسیاری ازهمکاران خودش در آن روزگار،سوادِ درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زِبل و کارآمد بود و در سراسر منطقهٔ خدمت او، کسی را یارای نفس کشیدن نبود.
از قضای روزگار،در محدودهٔ خدمت سرجوخه جبار،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.
سرجوخه جبار،با آن کفایت و لیاقتی که داشت،بارها، دزد را دستگیر کرده، به محکمه فرستاده بود ولی گردانندگان دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله فَقد دلیل برای بِزِهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند،
به گونه ای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را به مرکز دادگستری برده بود، به محل بازمیگشت.
و برای سوزاندن دلِ سرجوخه جبار، مخصوصا چند بار هم، از جلو پاسگاه رد میشد و خودی نشان میداد،
یعنی که بعله…!
یک روز،سرجوخه جبار،که از دستگیری و اعزام بیهودهٔ دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را
برای “سرجوخه” بخواند.
منشی پاسگاه، کتاب قانونی را که در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل برای سرجوخه جبار خواند.
ماده ۱…
ماده ۲…
ماده ۳…
و الی آخر…
سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده شدن متن قانونِ مجازات خاموش و سراپا گوش بود،
همینکه منشی پاسگاه آخرین مادهٔ قانون را خواند و کتاب را بست، حیرت زده و آزرده دل، به منشی گفت:
-اینها که همه اش ماده بود،
آیا این کتاب قانون حتی یک «نَر» نداشت؟
آنگاه سرجوخه جبار، به منشی گفت:
-ببین در این کتاب، صفحهٔ سفید هست؟
منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
-قربان!
در صفحه آخر کتاب، به اندازه نصف صفحه جای سفید باقیمانده است.
سرجوخه جبار گفت:
-قلم را بردار و این مطالب را که میگویم بنویس، و چنین تقریر کرد:
«نر»سرجوخه جبار:
هرگاه یک نفر، شش بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سربگیرد،
برابر«نر سرجوخه جبار»، محکوم است به اعدام!
پس از اتمام کارِ منشی،سرجوخه جبارنخست،زیر نوشته را انگشت زد ومُهر کرد و پس از آن دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.
آنگاه او را،در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، درباره اش اجرا کرد.
گویا خبراین ماجرا به گوش حاکم وقت رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند.
هنگامی که سرجوخه جبار،به حضور حاکم رسید، پرخاش کنان از او پرسید:
چرا چنان کاری کرده است؟
سرجوخه جبار پاسخ داد:
-قربان!
من دیدم در سراسر قانون مجازات، هرچه هست، ماده است ولی حتی یک «نر»توی آن همه ماده نیست
و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است
و چرا دزدی که یک منطقه را با شرارت هایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر میشود، بدون آنکه آسیبی دیده باشد،آزاد میشود و به محل باز میگردد.
این بود که لازم دیدم درمیان «ماده»های قانون مجازات، یک«نر»هم باشد!
این است که خودم آن “نر” را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم…!!
٭٭حق با سرجوخه جباربود ،

❌ با این ماده ها نمی شود با فساد ، اختلاس و زمین خواری مبارزه کرد، “نر” می خواهد .

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.