شبى بر مزار خیام

image 

خیام! بوی عشق دهد خاک کوی تو

امشب ز باده مست ترم کرده بوی تو

امشب به باده خانه ی عالم رسیده ام

بیهوده منت از می و مینا کشیده ام

آری چو بخت رهبرم آمد بسوی تو

بس بود بهر مستی من خاک کوی تو

گیسوی سنبل اینهمه هر ساله چین نداشت

سلطان گل جمال و جلالی چنین نداشت

آری شگفت نیست چو اینجا مزار تست

در این چمن بدیده نرگس غبار تست

ذرات این فضا همه مستند و بی قرار

گلهای این چمن همه دارند بوی یار

امشب زجای خیز که میهمان رسیده است

از ره عماد مست و غزلخوان رسیده است

با یک سری که شور قیامت در آن بود

با یک دلی که دشمن دیرین جان بود

با حالتی خرابتر از کار روزگار

افتاده مست، یکه و تنها براین مزار

مهتاب روی باغ سفیداب کرده است

از وجد غنچه خنده بمهتاب کرده است

مستانه باد زلف سمن شانه میزند

خود را بباغ سر خوش و مستانه میزند

از راه دور ناله ی مرغی رسد بگوش

مرغی چو من که داده زکف عقل و صبر و هوش

البته عاشقی است جدا مانده از حبیب

وین ناله ها ز جور حبیب است یا رقیب

با ماه گرم درد دل عاشقانه ایست

آهنگ او زخانه خرابی نشانه ایست

اینسان که او نوای غم انگیز سر کند

بسیار مشکل است که شب را سحر کند

مستانه سر گذاشته ام من بروی دست

با خویش گرم زمزمه ئی سوزناک و پست

کامشب ندانم ای بت زیبا چه می کنی

ما بی توخون خوردیم،توبی ما چه می کنی؟

گردیده خاطرات مجسم برابرم

وز اشک خود زهر شب با آبروترم

الحق اگر زیاد رود خاطرات ما

آسان شود ز محبس حسرت نجات ما

ایدل براه عشق غم هست و نیست نیست

هستی و نیستی ببر عاشقان یکیست

امشب زباده آتش دل باد میزنم

دیوانه میشوم بخدا داد میزنم

ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار

بر خیز می خوریم علیرغم روزگار

برخیز باده دارم و این باغ خلوت است

ای میزبان مخواب که دور از فتوت است

برخیز با عماد دمی هم پیاله شو

وز سیر گشت مبهم گردون بناله شو

من یک غزل بخوانم از آن عاشقانه ها

تو یک ترانه سر کنی از آن ترانه ها

گاه از گلوی شیشه برآریم ناله ئی

گاهی کشیم ناله و گاهی پیاله ئی

با هم نوای عشق و جنون ساز میکنیم

می میخوریم و مشت فلک باز میکنیم

آنقدر در میان قفس داد میزنیم

” کآتش به آشیانه صیاد میزنیم”

پروانه وار سوخته شب را سحر کنیم

با بالهای سوخته با هم سفر کنیم

اما نه، هرکه رفت دگر بار بر نگشت

وز سرِّ خاک تیره کسی با خبر نگشت

الحق جهان فسانه ی پرپیچ مبهمی است

شام دراز تیره ی با خواب توامی است

این گیر و دار عمر به غیر خیال نیست

معلوم نیست حاصل این گیر و دار چیست

امشب عجب ز باده مرا فکر درهمی است

با عالم خیال مرا باز عالمی است

ور نه چو خاک گشته دل و آرزوی تو

بیهوده دل کند هوس جستجوی تو

خیام من! بخواب که من هم بر آن سرم

کز این قفس بگشن آزادگان پرم

شادروان عماد خراسانی‬

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.