کسى نفهمید، حتا غلامحسین خان

image  

خان جان  (خانم جان)  از خاطراتش تعریف می کرد:

اگر می خواستند بگویند شخصی اصل و نسب دار است، می گفتند: تو دامن مادرش و پای سفره باباش بزرگ شده. اون زمونا همه زندگیا ساده بود. اون سادگی ها باعث می شد تا اونا بهتر رشد کنن، حتی با نبود کلاس، همه ی اون چیزهایی که نیازشون بود تو زندگیشون اتفاق میفتاد. رنگ و لعاب قدیما کمتر از حالا بود. همه چیز ریشه داشت و هیچکس دنبال رنگ نبود، حتی پرده ها سفید بود، بسیار ساده، با یه ریسمون نخ و دو تا میخ، پرده بسته می شد رو دیوار. کمتر کسی رو رنگ و وارنگ می دیدی. مهمون که می یومد یه هندونه چار قاچ، با پوستِ زیرش، میذاشتن تو بشقاب، وسط مجلس، خیلی خیلی بی ریا.

یادم میاد اون روز غلامحسین خان نمی دونست همه ی هندونه ها ی توی زیرزمین خونه  تموم شده، وقتی چشمش به هندونه کوچیک دست خانومش افتاد، مهمون داشتند؛ نگفت ضعیفه! گفت: ااااعظم! این هندونه کوچیکه، یه بزرگ ترشو بیار.

اعظم خانوم قرمز شدو بدون هیچ حرفی از پله های زیر زمین رفت پایین، هندونه رو گذاشت زمین و دو مرتبه همونو بلندش کرد، زد زیر بغل! یعنی با همون هندونه اومد پیش غلامحسین خان!

این رفت و آمد، سه بار تکرارشد! تا غلامحسین خان رضایت داد

گفت آهااااان این خوبه.

اعظم خانوم، شوهرِ جاهل مسلکشو خیلی دوس داشت. البته این سبک احترام، به رسم خانومای اون روزا بود. و مردها هم اون مدلی صحبت کردنو یاد می گرفتن. مهمونی با آبرو برگزار شد.

اعظم خانوم تو خونش فقط یه هندونه بیشتر نداشت، کسی نفهمید، حتی غلامحسین خان!

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.