مجبور شدم به سربازِی شلیک کنم !

 

مجبور شدن به سربازى شلیک کنم ، که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا می‌کرد. ماریا … ماریا … و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم‌سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد. من معمولا پای افراد را نشانه می‌گیرم. سعی می‌کنم آن‌ها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینه‌اش خورد. حالا ماریای کوچکش چه‌قدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد
که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمی‌داند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد. جنگ بدترین فکر بشر است … از بچگی فکر می‌کردم مگر آدم‌ها مجبورند با هم بجنگند و حالا می‌بینم بله. گاهی مجبورند … چون آن‌ها که دستور جنگ را می‌دهند زیر باران نیستند. میان گل‌ولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمی‌میرند. آن‌ها در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند. سیگارت می‌کشند و دستور می‌دهند … کاش اسلحه‌ام را به سمت رؤسا و رهبرانی می‌گرفتم که در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند و بچه‌هایشان در استخر شنا می‌کنند؛ آنها با یک خودنویس گران قیمت، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا می‌کنند. راحت‌ تر از نوشتن یک سلام.

(خاطراتی از کهنه سربازِ جنگ دوم جهانی..)

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.