من و رخش و کوپال و برگستوان !

image

 

مى دانیم که پس از گزین کردن رخش به دست رستم، وی از چوپان بهای رخش را می پرسد و …

چوپان به رستم می گوید بهای رخش تمام ایران زمین است :

زچوپان بپرسید کاین اژدها

به چند است و این را که خواهد بها

چنین داد پاسخ که گر رستمی

برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بروبوم ایران بهاست

بدین بر تو خواهی جهان کرد راست

حال رستم ایران زمین سوار بر رخش خویش به تمام ایرانیان نوید می دهد تا زمانی که رستم و رخش هست دشمنی پروای نزدیکی به ایران ندارد:

من و رخش و کوپال و برگستوان

همانا ندارند با من توان

داستان رخش داستان هوش و دانایی دانای توس است. اگر رستم پهلوانی آزاده است رخش وی نیز آزاده است و مالکی ندارد. اگر رستم پهلوانی آزاد است که حتی اسفندیار روئینه تن توانایی به بند کشیدن وی را ندارد رخش نیز آزاد اسبی است که کسی یارای سواری گرفتن از آن ندارد. رخش اگر چه در داستان تنها یک اسب است اما اسبی که بهای آن بر و بوم ایران است. رستم که خویشکاری وی نگاهبانی ایران است تنها با رخش است که این خویشکاری خویش را به انجام می رساند و خود نیز نیک می داند که بدون رخش کارها ناتمام است. چنانکه پس از نبرد رخش و شیر در نخستین خوان، رستم به رخش می گوید:

چنین گفت با رخش کای هوشیار

که گفتت که با شیر کن کارزار

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی

من این گرز و این مغفر جنگجوی

چگونه کشیدی به مازندران

کمند کیانی و گرز و گران

در جایجای شاهنامه رستم نماد امید ایرانیان است در میانه هر کارزاری نمایان شدن رستم برابر با دلگرمی و پیروزی ایرانیان است. حال نیک می بینیم که خروش رخش نیز امید را در دل ایرانی زنده می کند:

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

خروشی برآورد چون رعد رخش

به ایرانیان گفت پس شهریار

که بر ما سرآمد بدِ روزگار

اگر رستم تاجبخش است و پشت تاج داران بدوی گرم، رخش نیز پهلوان ساز است. چه بسا اگر در پی گمشدن رخش رستم به سمنگان نمی رفت پهلوانی سهراب نام، تنها پهلوانی که پشت رستم را بر خاک زد، زاده نمی شد.

غمی گشت چون بارگی را نیافت

سراسیمه سوی سمنگان شتافت

رستم خویش به نیکی ارزش رخش را می داند. رخش برای رستم ارزش اورنگ شاهی دارد و چه بسا بیشتر:

زمین بنده و رخش گاه من است

نگین گرز و مغفر کلاه من است

نباشد جز ایرانیان شاد کس

پی رخش و ایزد مرا یار بس

رخش رخشان رستم، با رستم ایران زمین زاده می شود و در پایان داستان در خوان هشتم[۱] در کنار رستم جان می دهد. در تمام نبردها و خوان ها یار رستم است حتی در گام آخر. و ایرانیان نیز جایگاه رخش را می دانند و پس از بیرون کشیدن پیکر رستم و رخش از چاه ِ آن بد برادر با احترامی ویژه بزرگان با رخش برخورد می کنند:

ازان پس تن رخش را برکشید

بشست و برو جامه ها گسترید

بشستند و کردند دیبا کفن

بجستند جایی یکی نارون

و این داستان رخشی است که با رستم زاده شد و در تگ چاه نیرنگ و دروغ در آغوش رستم جان داد.

… باز چشم او به رخش افتاد- اما… وای!

دید،

رخش زیبا، رخش غیرتمند،

رخش بی مانند، با هزارش یادبودِ خوب، خوابیده است

قصه می گوید که آنگه تهمتن او را

مدتی ساکت نگه می کرد،

از تماشایش نمی شد سیر

مثل اینکه اولین بار است می بیند؛

بعد از آن تا مدتی تا دیر،

یال و رویش را

هی نوازش کرد، هی بوئید، هی بوسید،

رو به یال و چشم او مالید،

مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی

از سفر برگشته و دیدار مادر بود. (اخوان)

[۱] – اشاره به چکامه مهدى اخوان ثالث که صحنه مرگ رستم را خوان هشتم نامیده است

 

 

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.