هامون ِ من

 

بى کسى دردِ عجیبى است براى وطنم

بى کسى دردِ عجیبى ست براى وطنم

 

آی هامون که لبت خشک و تَرَک ریز، شده
نغمه ات ناله مرغان ِ شباویز، شده
ای ز بیداد و غم تشنه لبی، گشته هلاک
دشت زرخیز تو شد، بهر چه کمتر از خاک؟
در جگرگاه تو خنجر، به ستم کاشت، چه کس؟
اثر از ناله جانسوزِ تو برداشت، چه کس؟
مردُمت را چه کس از خانه به غربت کوچاند؟
چه کسی شان به جفاکاری و عُسرت کوچاند؟
آن زلالینه شفاف و گوارایت کو؟
منظر چشم نواز و چمن آرایت کو؟
هفتمین برکه شیرین جهانی هامون!
گشنگان را تو فقط سفره نانی هامون!
چه شد آن خنده شیرین و شکر خایی تو؟
آن زلالینگی آب و گوارایی تو؟
از تَرَکهای لبان تو چو خوناب چکید،
خاکِ لب تشنه ات آن را عوضِِ آب مکید
زوزه باد، چو شلاّق تنت را آزرد
هستی ات را به تمامی، زکفت یکجا برد
نیست در ذائقه مردم تو نانِ کَهَر
نیست شام سیهت را دگر امّید ِسحر
خبری هیچ ز مرغان مهاجر داری؟
چیزی از آنهمه امّید به خاطر داری؟
خشک لب تا ز ستم پهنه نیزار افتاد
طور صد وصله صیّاد هم از کار افتاد
خلق افغان ره هِلمَند تو را سدّ کردند
وای و صد وای که بر خویش و به ما بد کردند
قرنها بود که هِلمَند به دریا می ریخت
شوق هستی به دل مردم ما می انگیخت
زندگی در گذرِعشق تو در جریان بود
عشق از آن ِ تو و مردم این سامان بود
سیستان با تو پر آوازه به دنیا شده بود
با تو اسباب طرب، خوب مهیّا شده بود
از ارومیّه خبر می رسدت گاه به گاه؟
اثری هست ز دریاچه بی پشت و پناه؟
او چو تو خسته و رنجور و ز پا افتاده ست
خاک در حنجره دارد، ز صدا افتاده ست
کوه اموج نپویند رهِ ساحلِ او
نیست امّیدِ حیاتی به طرب در دل او
نمکین نیست دگر خنده شور انگیزش
نیست آن جذبه مرغانِ نشاط انگیزش
از فلامینگوی زیبا اثری نیست که نیست
زآنهمه جلوه رؤیا خبری نیست که نیست
نیست از آمد و رفتی به کنارش خبری
وز لجنهای شفا بخش به نوعی اثری
او چو تو در وطن خویش، غریب ست غریب
گرچه این عاقبت شوم، عجیب ست عجیب
نشنود هیچ کس اش ناله جانسوز امروز
نکند یاد وی اش خلق، چو دیروز امروز
سینه ای سوخته از آتش سوزان دارد
جگری تافته از محنت دوران دارد
بی کسی درد عجیبی ست برای وطنم
با تو این است همه حرف و حدیث و سخنم
آه هامون ِ من ای خشک شده همچو کویر
مانده بیداد زمان از چه به پهلوی تو دیر؟
از تو جز محنت ایّام کسی یاد نکرد
دل ناشاد تو را رهگذری شاد نکرد
ابر آمد به هوای تو و بی باران رفت
خاک تفتید و طراوت ز سپیداران رفت
ابر هرچند به کویت سر باریدن داشت
باد و طوفان بلا پیشه دریغا نگذاشت
هیچ کس بر تو دلش از ره انصاف نسوخت
غیر درد و غم و حسرت به رهت چشم ندوخت
آرزویم همه آن است که احیا بشوی
باز تالابِ پر از شهدِ گوارا بشوی

سروده :
محمودرضا آرمین ” سَهی ” سیستانی

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.