پیشگفتارسینوحه برکتاب پزشک فرعون

 

image

 

نام من، نویسنده این کتاب، سینوهه است. من این کتاب ر ا برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ا م. من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ا م. این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم. آنقدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجر کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید، سیرم. فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصور مینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هیچ منظور مادی و معنوی کتابی می نویسم. هرچه تا امروز نوشته شده، یا برای این بوده که به خدایان خوش امد بگویند یا برای این که انسان را راضی کنند. من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند و من این موضوع را از روی ایمان می گویم. من چون پزشک فرعون های مصر بودم از نزدیک، روز و شب، با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف و ترس و زبونی و احساسات قلبی مثل ما هستند. حتی اگر یک فرعون را هزار مرتبه بزرگ کنند و او را در شمار خدایان در آورند باز انسان است و مثل ما می باشد. آنچه تا امروز نوشته شده، به دست کاتبینی تحریر گردیده که مطیع امر سلاطین بوده اند و برای این مینوشتند که حقایق را دگرگون کنند. من تا امروز یک کتاب ندیده ام که در آن، حقیقت نوشته شده باشد!


در کتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعو ن .در این دنیا تا امروز در هیچ کتاب و نوشته ،حقیقت وجود نداشته است ولی تصور میکنم که بعد از این هم در کتابها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت.زیرا همانطور که مگس،عسل را دوست دارد،مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند. آیا نم ی بینید که مردم چگونه در میدا ن ،اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند. ولی من که نامم سینوهه می باشد ا ز دروغ در این آخر عمر ،نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم نه دیگران.

 من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند.نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسند و از روی آن مشق نمایند .من نمی خواهم که خردمندان د ر موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم و خرد خود را به ثبوت برسانند. هر کس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از و ی ،کتابش را بخوانند و تمجیدش کنند و نامش را فراموش ننمایند.به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد و همرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند .ولی من چون نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام و خرافات او را تجلیل نمی کنم. عقیده دارم که انسان تغییر نمی کند ولو یکصد هزار سال از او بگذر د .یک انسان را اگر در رودخانه فرو کنید به محض اینکه لباسهای او خشک شد ،همان است که بود .

 

انسان را اگر گرفتار اندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شو د، ولی همین که اندوه او از بین رفت، به وضع اول بر می گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود. چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه امروز متداول می شود که دیروز نبود ،مردم تصور می نمایند که امروز غیر از دیروز است. ولی من می دانم چنین نیست و در آینده هم مثل امروز و مانند دیروز کسیحقیقت را دوست نمی دارد. بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم. من این کتاب را برای این می نویسم که میدانم. و دانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را به دیگری نگوید، قلب او از بین می رود. من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویسم تا بدینوسیله خود را تسکین بدهم. من درمدت عمر خود چیزها دیدم.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت. دیدم که فقرا علیه اغنیاء، حتی طبقه خدایان قیام کردند. دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدند، کنار رودخانه، با کف دست آب مینوشیدند. دیدم کسانی که زر خود با قپان وزن می کردند، زن خود را برای یک دستبند مسی به سیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن، نان خریداری کنند.

درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای من هدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم. امروز دراینجا، که نقطه ای واقع در ساحل دریای مشرق است، زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند. علت اینکه مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من در زندگی ،همه چیز داشتم، میخواستم چیزی به دست بیاورم، که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من می خواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام.

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.