پُز نویسندگى

گاهی وقت‌ها که از مشهد می‌زدیم بیرون، می‌رفتیم طرف پایتخت، پیش باقیِ قوم و خویشانمان. یکی از خویشان ما، دایی ما بود، که از قضا پسری داشت، که هم سن ما بود.

یکی از شب‌های نوروز ما خانه‌شان بودیم. آخرِ شب که رسید، تشک‌ها و لحاف‌ها، نقش زمین شد، که ما به اتفاق اولیای­مان، باقی عمرمان را در خواب بگذرانیم. پیش از آنکه خاموش کنند برق‌ها را، ما رفتیم دفترچه‌ای آوردیم و خودکاری، و آن‌ها را گذاشتیم بالای سرمان.

پز نویسندگى  نوشته ابوذر هدایتى

پز نویسندگى نوشته ابوذر هدایتى

پسر دایی­مان خیال کرد که ما بچه درس­خوانی هستیم و می‌خواهیم مشق‌های نوروزی­مان را بنویسیم، که ما در آمدیم نگاهی به او کردیم که یعنی «پسر دایی جان، تو کجای کاری؟» او نمی‌دانست که ما در سر هوای دیگری داریم.

پسر دایی­مان گفت: «پس این دفترچه چیه؟»، که گفتیم: «وقتی می‌خوابیم، بعضی وقت‌ها ناگهان چیزی می‌رسد به فکرمان و ما تا بیاییم دنبال کاغذ و قلم بگردیم، آن چیز، بال بال می‌زند و می‌رود و ما دیگر نمی‌توانیم پی‌اش را بگیریم. برای همین هم این خودکار و دفتر را بالا سرمان می‌گذاریم، که اگر وقتی خواب بودیم و چیزی به ذهنمان رسید، زودی بلند شویم و بنویسیم آن را».

پسر دایی ما زل زد تو تخم چشم‌های ما و فکر هم نمی‌کنیم چیزی فهمید، ولی ما خوب پز دادیم که چه نویسنده بزرگی هستیم و بدون قسم خوردن او را وادار کردیم که ما را باور کند و توانستیم بی‌رنج و زحمتی، خودمان را یک سر و گردن از او بلند‌تر نشان دهیم. ما وقتی هم که خانه خودمان بودیم، هیچ وقت دفتر و خودکار بالا سرمان نمی‌گذاشتیم.

حالا این روز‌ها که بزرگ شدیم، دیگر کسی نیست که به او پز بدهیم، که ما هر شب، کتاب و کاغذ و قلم را کنار بالین­مان داریم، دیگر کسی نیست که بخواهیم خودمان را یک سر و گردن از او بلند‌تر نشان دهیم.

 

این نوشته در خواندنیها ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.