چرا بر گردیم

دیشب دخترم فیلم جدید و زیبا ی انیمیشنی SOUL را از اینترنت دانلود کرده و خواهش کرد دور هم بنشینیم و ببینیمش. فیلمش زبان اصلی بود و ساخته شرکت والت‌دیزنی آمریکا، اما آنقدر مرا تکان داد که از آن‌وقت همه‌اش دارم به آن فیلم فکر می‌کنم.

نوازنده‌ی پیانویی که کارش معلمی موسیقی است، درست زمانی که پیشنهاد اجرایی به او می‌شود که یک عمر منتظرش بوده، در حادثه‌ای می‌میرد!
وارد آن دنیا که می‌شود، اصرار و التماس که منتظر همان یک شب بوده. بگذارند برگردد. اما نمی‌شود…
یک بار هم فرار می‌کند. قول می‌دهد فقط برای همان یک شب. قبول نمی‌کنند.
سرانجام او با شرایطی اجازه می‌گیرد برگردد به دنیا و اجرایش را انجام دهد. آن شب مردم چقدر برایش دست می‌زنند، او خیلی خوشحال است، او قهرمان شده. اما همینکه یک‌یک تماشاگران می‌روند برمی‌گردد و به دوستش می‌گوید:
چرا من آن حسی را که انتظار داشتم ندارم، من فکر می‌کردم حس فوق‌العاده‌ای داشته باشم، ولی ندارم…
او نمی‌دانست عشق او موسیقی بوده نه اجرا برای هزاران نفر، این تمام می‌شود آن یکی هرگز!

نمی‌دانم همین امروز اگر عزرائیل ما را در لیستش بخواند، و بخواهیم التماسش کنیم برگردیم، چه می‌خواهیم بگوییم؟
دلیل برگشتن ما چه می‌تواند باشد!
نکند ما هم بعد از برآورده شدن آرزویمان تازه بفهمیم چه آرزوی مسخره‌ای بوده.

بگوییم برگردیم می‌خواهیم ببینیم چطور دشمنان‌مان پوزه‌شان به خاک مالیده می‌شود!
بگوییم برگردیم می‌خواهیم ببینیم قوم و قبیله‌ی ما و باند ما ۱۴۰۰ برنده می‌شوند یا نه؟

برگردیم ببینیم غنی‌سازی بالاخره می‌شود ۲۰ درصد یا نه. تحریم می‌ماند یا نه…
برگردیم ببینیم سرانجام آنکه بدمان می‌آمد از او، چه می‌شود!!
ببینیم حقوق‌ واقعی‌مان را می‌دهند، می‌شود یک‌بار بی دغدغه برویم خرید، برویم سفر، برویم بهترین هتل، برویم دیدن آنجاها که دوست داشتیم و نرفتیم…
عزرائیل به ما می‌خندد. خدا به ما می‌خندد. یعنی نمی‌خندد؟!
آرزویی مسخره‌تر از این نداشتیم بگوییم!

دیدن برگی از درخت که می‌رقصد و می‌آید پایین، و اتفاقا می‌افتد لابلای انگشت‌های دست ما.
لمس سبزه‌ها، نشستن کنار دریا.
دیدن غروب زیبای خورشید وقتی که پشت آب‌های آرام می‌رود، آنجا که انگار برادرش را می‌بیند، انگار همسرش را می‌بیند، و سرعت می‌گیرد.
شنیدن یک کنسرت وقتی که همه از خود بیخود شده و نوای خواننده را با هم می‌خوانند.
دیدن یک دوست، وقتی او هم دلش برای ما تنگ شده، وقتی خسته نمی‌شویم از دیدن هم.
خوردن یک چای داغ پشت پنجره، و سر دادن هر چیز که دل دلش می‌خواهد…
نواختن یک قطعه برای دل‌مان
آموزش دادن برای دل‌مان
رقصیدن برای دلمان
نوشتن، فریاد زدن، خواستن، حسرت خوردن برای دلمان
برای دلمان…
همان‌ها که هر روز و هر شب فرصتش را داریم، و فکرش را نمی‌کنیم.
و برگشتن نمی‌خواهد
و التماس نمی‌خواهد
هم اینها زندگی است
هر چیز که بشود گفتش “عشق”

✍رحیم قمیشی

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.