چمدانى که خالى است

image

مردی که متوجه مردن خود شده بود در جنگلى خزان دیده با خداوند دیدار کرد با چمدانى که روى برگهاى زرد پائیزى قرار داشت !

– فرزندم زمان رفتن فرا رسیده است
– مرد با شگفتى گفت : پروردگارِ من به همین زودی ! کلی نقشه داشتم که ناتمام مونده
– متأسفم ، زمانت پایان یافته وگاهِ رفتن است
– در آن چمدان چیست ؟
– هرآنچه به تو تعلق دارد
– منظور متعلقات و لوازم من ، لباسهام ، پولم ؟
– آنهائیکه میگی متعلق به زمین هستند و نه تو
– خاطرات من هستند ؟
– خیر آنها هیچگاه از آن تو نبوده و زمان مالک آنهاست !
– استعدادهای من؟
– آنها هرگز به تو تعلق نداشتند بلکه متعلق به شرایط زندگی ات بودند
– دوستان و خانواده ام؟
– متأسفم آنان نیز به تو تعلق نداشتند بلکه از آنِ مسیر زندگی ات بودند
– همسر و فرزندانم؟
– آنان نیز هرگز از آن تو نبودند آنان متعلق به قلبت بودند
– پس تن من است؟
– خیر تن تو به گرد و غبار تعلق داشت
– پس روح من است؟
– نه روحت که از آن من بود
با ترس شدید چمدان را برداشت و با وحشت در آنرا باز نمود و با کمال تعجب آنرا کاملن خالی یافت ، با چشمانی گریان گفت : پس من هیچ چیز از خود نداشتم !
– خداوند فرمود : کاملا درست است ، تنها لحظاتی که زنده بودی به تو تعلق داشتند، زندگی تنها یک لحظه است که به تو تعلق دارد از اینرو بهتر است تا زمانیکه آن را در اختیارت گذاشته ام از آن لذت ببری ، نگذار هیچ چیز تورا از این لذت محروم کند
– در حال زندگی کن و زندگی ات را قدر بدان ، از شادی دوری نکن که تنها چیز با ارزشی است که به تو داده ام
– هرآنچه از ثروت هاى زمینى که برایشان جنگیدی در زمین می مانند
– هیچ کدامشان را با خود نمیبری ” هیچکدامشان را “

 

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.