چون شما راهب نیستید !

image

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رییس آنجا گفت: “ماشین من خراب شده. آیا میتوانم شب را اینجا بمانم.”

رییس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شان دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: “ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. زیرا تو  راهب نیستی”

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.

راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند، از او پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب باز هم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.

صبح فردا پرسید آن صدا چیست. اما راهبان باز هم گفتند: ” ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. زیرا تو  راهب نیستی”

این بار مرد گفت: “بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگیم را برای دانستن فدا کنم.اگر تنها راه دانستن جواب راهب شدن است، به من بگویید چگونه می توانم راهب شوم؟”

راهبان پاسخ دادند: ” تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگهای روی زمین را به ما بگویی. وقتی پاسخ این دو سوال را دادی تو یک راهب خواهی شد.

 

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت: “من تمام نقاط کره زمین سفر کردم و عمر خود را وقف کاری که خواسته بودید کردم. تعداد برگهای گیاهان دنیا ۲۸۴۲۳۲۳۷۱۱۴۵۲۳۶ عدد و تعدادسنگهای روی زمین ۹۹۹۱۲۹۳۸۲۲۳۱۲۸۱۲۱۹ عدد است.”

راهبان پاسخ دادند: “تبریک میگوییم. پاسخهای تو کاملا درست است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان دهیم.”

رییس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به او گفت: “صدا از پشت آن در بود.”

مرد دستگیره را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: “کلید؟”

راهب ها کلید را به او دادند.و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود.مرد خواست تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم گشود. پشت در سنگی هم در از یاقوت سرخ قرار داشت. او باز هم درخواست کلید کرد.

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.

و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهایت رییس راهب ها گفت: “این کلید آخرین در است”.

مرد که از درهای بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه منبع صدا شد، متحیر شد. چیزی که او دید واقعاً شگفت انگیز و باور نکردنی بود…

(منتظر یافتن پاسخ هستید ؟) !!!

image

اما من نمیتوانم به شما بگویم او چه دید . چون شما راهب نیستید!

 
این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.