چیزهایی هست که نمیدانیم!

 

image

پشت این دیوار‌ها، پشت این ساختمان‌های بلند، پشت دود ماشین‌ها در شهرمان اتفاقاتی رخ می‌دهند که شاید هیچگاه متوجه‌شان نباشیم. بسیاری متولد می‌شوند، بسیاری می‌میرند و دراین میانه بسیاری به هم دل می‌بازند. شهرهای بزرگ پوشش‌هایی بی‌نقص‌اند. اجازه نمی‌دهند چیزهای زیادی را ببینیم یا بشنویم.

مادامی که در شهر زندگی می‌کردم، بسیاری ازاتفاقات پیرامونم را نادیده می‌گرفتم اما شهرنشینی‌ پایدار نماند. قبولی در دانشگاه گیلان، زندگی در خانه روستایی مادربزرگ را به ارمغان آورد.

در روستا اتفاقات بسیاری می‌اُفتاد-البته هنوز هم آن اتفاقات می‌اُفتند. برخلاف شهر، شما در روستا از خیلی چیز‌ها باخبرید.

می‌دانید که از سال پیش تاکنون چند نفر متولد شده‌اند. می‌دانید که پسر جعفرآقا عاشق و کشته‌مرده دختر ملوک خانم است و حالِ دختر ملوک خانم از ریخت پسر جعفر آقا بهم می‌خورد.

می‌‌دانید که مثلاً چرا جانعلی و همسرش پریروز با هم دعوایشان شد، چه شد که دیروز آشتی کردند و در‌‌نهایت چرا امروز از هم طلاق گرفتند.

می‌دانید چه افرادی طی شش ماه اخیر مرده‌اند، چرا مرده‌اند، احتمالاً از مفاد وصیت نامه آن‌ها هم مطلع خواهید شد.

شما همه این‌ها را می‌دانید نه به این خاطرکه آدم فضولی هستید، می‌دانید به این دلیل که در روستا زندگی می‌کنید. اگر می‌خواهیید ندانید، کافیست گوش‌هایتان را بگیرید و چشم‌هایتان را ببندید.

اولین رخدادی که در روستا توجه مرا بخود جلب کرد نه تولد‌ها، نه عشق‌ها و نه جدایی‌ها بلکه مرگ‌ها بودند.

در روستای ما زمانی که فردی عمرش را به بقیه می‌داد، بلندگوی مسجد خبر مرگش را اعلام می‌کرد. اولین جمله این بود «اناالله و انا االیه راجعون…»، پس از آن همه به لب پنجره‌ها، در‌ها یا ایوان‌ها می‌آمدند، همه گوش‌ها تیز می‌شد، همه منتظر بودند، می‌خواستند بدانند این‌بار مرگ، چه کسی را با خود برده است.

من به چهره‌های منتظر خیره می‌شدم، می‌خواستم بدانم واکنش‌ها چه هستند. وحشت زده بودم. هیچگاه مرگ را تا به این اندازه نزدیک احساس نکرده بودم.

بنظرم می‌رسید هر از چندگاهی مرگ به روستایمان می‌آید، دستش را در ظرفی می‌کند پر از گوی‌های رنگارنگ، روی هر گوی نامی نوشته شده است، خوب گوی‌ها را در ظرفیبه هم می‌زند، سعی می‌کند همه شانسی برابر داشته باشند.

پیر یا جوان؟ برای مرگ فرقی نمی‌کند. در‌‌ نهایت یکی را بر می‌دارد، و آنکه نامش روی گوی حک شده رهسپار گور خواهد شد.

نام فرد فوت‌شده برده می‌شد، فردی که همه اهالی روستا حتماً به خوبی او را می‌شناختند، حتماً نسبتی فامیلی با هم داشتند، حداقل نسبتی دور.

اولین هیجانی که در چهره‌ها می‌دیدم چه بود؟ آیا غرق در اندوه می‌شدند؟ قطره‌ای اشک؟ آیا ماتشان می‌برد و همانجا خشکشان می‌زد؟ یا شاید هم مثل من وحشت زده بودند؟ نه، هیچکدام! نه خبری از اندوه و اشک بود، نه نشانه‌ای از بُهت و نه وحشتزدگی. نخستین چیزی که در چهره‌شان می‌دیدم، برق شوق چشمانشان بود، و البته بعد بهت، اندوه و اشک یا وحشت هم از راه می‌رسیدند.

اوایل وقتی می‌دیدم چشم‌های مردمان روستا از شنیدن خبر مرگ یکی از نزدیکانشان برق می‌زند یکه می‌خوردم. با خودم می‌گفتم، در چنین شرایطی «شوق» ممکن نیست، چقدر بیرحمانه است، حتماً اشتباه می‌کنم، شاید تظاهر ناراحتی در روستا با شهر متفاوت است، شاید معنای این چشمان برق زده، اندوه باشد.

هفته‌ها و ماه‌ها گذشتند، به تدریج با تمام اهالی روستا آشنا شدم، تک‌تکشان را شناختم، بار‌ها از بلندگوی مسجد «اناالله و انا االیه راجعون» را شنیدم و تازه آن‌موقع بود که مطمئن شدم آن برق نگاه‌ها، واقعاً «برق شوق» بوده‌اند، چراکه پس از آن خودم هم، وقتی خبر مرگ یکی از هم‌محلی‌هایمان را می‌شنیدم پیش از آنکه جا بخورم یا ناراحت شوم ذوق زده می‌شدم، دیگر به هیچ وجه هم برایم عجیب نبود.

راستش هیچ چیز انرژی‌بخش‌تر از آن نبود که صبح از خواب بیدار شوم و بشنوم مثلاً ممدحسن به دیار باقی شتافته است!

در چشمانمان شوق می‌درخشید، ذوق زده می‌شدیم، در رگ‌هایمان انرژی جاری می‌شد نه به این خاطر که از عواطف انسانی بی‌بهره یا قسی‌القلب بودیم، به این خاطر که بلندگوی مسجد قبل از اینکه اعلام کند کسی فوت کرده است، قبل از اینکه برای مراسم ختم او اطلاع‌رسانی کند، تلویحاً اعلام می‌کرد: نگران نباشید، شما هنوز زنده هستید.

 

نوشته میثم همدمى

این نوشته در خواندنیها ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.