ناخواسته به من آموخت !

image

 

بر گرفته از انجلیل هاى من نوشته اریک امانوئل اشمیت

زمانی که مردی با زنی از گناهانش نه افسانه هایش سخن می گوید؛ معمولا و در حقیقت برای افزودن یکی دیگر بر گناهانش است. آن زمان بود که ربه‌کا پیدا شد. لبخند ربه‌کا فضا را شکافت و آمد تا در من نفوذ کند. این به چه مربوط می شد؟ به سیاهی مایل به کبودی گیسوان بافته ی سنگینش؟ به سپیدی رنگ دلپذیر همچون درون گل نیلوفرش؟ به راه رفتنش که گویی حسرت رقص داشت؟ وضوح امر و داستان خود را قبولاند؛ ربه‌کا بیش از تمام زنان دارای زنانگی بود، تمام آن را در خود خلاصه می کرد، خودش بود. خانواده هایمان به زودی پی بردند و ما را تشویق کردند. ربه‌کا در ناصره به سر نمی برد. در خانواده ای ثروتمند و فروشنده ی سلاح، زندگی می کرد. مادرم زمانی که دید پس اندازهایم را به خرید سنجاقی از طلا اختصاص می دهم اشک شادی ریخت؛ بالاخره پسرش آرزوی همگان را برآورد.


شبی به قصد تقاضای ازدواج ربه‌کا را به مهمانخانه ای در کنار رود بردم. آن جا در میان طراوت، میزها در انتظار دلدادگان بودند. ربه‌کا که حدس زده بود از او تقاضای ازدواج خواهم کرد خود را بیش از حد معمول آراسته بود. جواهرها چون چراغ هایی کوچک که کارشان روشن کردن او و تنها شخص او بود چهره اش را در میان می گرفتند.

پیر مردی و فرزندش دست های کثیف و ریشه ریشه شده شان را به سوی ما دراز کرده بودند: صدقه. تمنا می کنم. از سر خشم و ناشکیبایی آهی کشیدم: بعدا بیایید. پیرمرد و فرزندش دور شدند. خدمت به ما آغاز شد. غذا با شکوه بود. ماهی ها و غذاهای گوشتی به هزار و یک چیز که به کام لذت می دادند آراسته بودند. ربه کا به یاری شراب می شکفت. به هر بهانه می خندید. من نیز که در این سرمستی عاشقانه به دنبال او کشیده شده بودم احساس می کردم که زمین هرگز زوجی جوان تر و زیباتر از ما دو تن به گونه ای که در آن شب بودیم به خود ندیده است.

هنگام صرف دسر سنجاق را به ربه‌کا هدیه کردم. جواهر به حیرتش درآورد یا نقش بازی می کرد؟ اشک از چشمانش سرازیر شد: بیش از حد خوشبختم. اشک باری مسری بود. من نیز به گریه در آمدم و این اشک ها که ما را به هم پیوند می داد ما دو تن را به یکدیگر می فشرد و میل به عشق ورزیدن را به شدت در ما بر می انگیخت. پیرمرد و کودک گرسنه بازگشته بودند. صدقه. تمنا می کنم! ربه‌کا از خشم فریادی سر داد و با غیظ از این که در آرامش نمی توان غذا خورد مهمانخانه دار را صدا زد.

مهمانخانه دار، پیرمرد و کودک را به ضرب قاب دستمال راند. ربه‌کا به من لبخند زد. پیرمرد و کودک در شب گرسنگی از نظر محو شدند. به بشقاب های هنوز پر خودمان که ما دو تن کاملا سیر شده نتوانسته بودیم تمام کنیم نظر افکندم. جواهری را که به ربه‌کا داده بودم نگاه کردم. به خوشبختی مان نگاه کردم و خاموش شدم. هوا ناگهان سرد شد. روز بعد نامزدی مان را به هم زدم.

کشف کرده بودم که در خوشبختی چقدر خودپرستی وجود دارد. خوشبختی با جدایی سر می کند. از حصارها از کرکره های بسته و از فراموش کردن دیگران ساخته شده است. خوشبختی بنا را بر این می گذارد که فرد از دیدن دنیا به گونه ای که به راستی هست سر باز زند. در خلال یک شب، خوشبختی چون امری غیرقابل تحمل بر من آشکار شده بود.

می خواستم عشق را بر خوشبختی ترجیح دهم. اما نه عشق فردی بلکه عشق همگانی. می بایست عشق به پیرمرد و کودک گرسنه را حفظ کنم. می بایست عشق به کسانی را حفظ کنم که نه به قدر کافی زیبا بودند نه به قدر کافی سرگرم کننده و نه به قدر کافی جالب که به طور طبیعی توجه دیگران را جلب کنند. عشق به افراد دوست نداشتنی را. من برای خوشبختی ساخته نشده بودم و چون برای خوشبختی ساخته نشده بودم پس برای زنان ساخته نشده بودم. ربه‌کا بی آنکه خود خواسته باشد تمام این ها را به من آموخته بود.image

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.