چند روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.
مدتی هم بود که قالب پنیری به منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.
گلویش مثل لولای یک در قدیمی خشک بود و به سختی باز می شد.
پس دفترچه بیمه اش را برداشت و رفت پیش دکتر.
عجبا! دکتر کسی نبود جز آقا روباهه! کلاغ جا خورد،
خواست برگردد، اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.
دکتر روباه با لبخندی تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:
“به به! دوست قدیمی، کمی تا قسمتی صمیمی، بد نباشد! از این طرف ها!”
کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای قارقار قد قد کرد. آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا بکشد.
روباه دستی به پرهای گردن کلاغ کشید و گفت: “طفلک، گلویت درد می کند؟”
کلاغ کله اش را تکان داد یعنی “بله”
روباه باز دوباره همان لبخند تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ قوه را برداشت، روشنش کرد و به کلاغ گفت: “دهانت را باز کن و بگو آآآآ!”
کلاغ همان طور که پنیر را محکم گرفته بود، کله ی سیاهش را بالا انداخت و گفت: “فکر می کنید چیزی گفت؟ نه”
او عاقل شده بود، می دانست اگر دهانش را باز کند تاریخ تکرار می شود. پس هیچی نگفت.
روباه عصبانی شد: “مسخره بازی در نیاور! زود باش دهانت را باز کن! زود باش کلاغک! من کار دارم. بقیه مریض ها پشت در منتظرند.”
باز هم کلاغ از باز کردن منقارش خودداری کرد تا از تکرار تاریخ خودداری کرده باشد و کجکی به او خیره شد، یعنی کور خوانده ای!
روباه که عصبانی تر می شد و از شدت عصبانیت فشار خونش بالا می رفت، صدایش را بلند کرد و گفت: “الاغ جان! ببخشید کلاغ جان! آن قصه دیگر قدیمی شده. پس آن منقار بی خاصیتت را باز
کن تا گلویت را معاینه کنم و گرنه آن چنان آمپولی توی دمبت بزنم که از کلاغ بودنت پشیمان بشوی!”
کلاغ فکر کرد شاید حق با این آقا دکتر باشد. آن قصه قدیمی شده و اگر می خواهد حالش خوب شود، باید چند لحظه، فقط چند لحظه به دکتر روباه اعتماد کند.
وانگهی “بین خودمان بماند!” از آمپول هم می ترسید.
پس تسلیم شد و منقارش را باز کرد.
روباه با لبخندی رضایت آمیز پنیر را آرام از منقارش در آورد و گذاشت روی میز، کنار تکه های نان. “آفرین کلاغ خوب! حالا زبانت را بیرون بیاور!”
با چراغ قوه اعماق گلوی کلاغ را وارسی کرد. گوش هایش را هم همین طور، اما هر چه کرد نتوانست چشمش را معاینه کند.
چون کلاغ چشم از قالب پنیر بر نمی داشت و مدام کله اش را می چرخاند.
روباه که از اداهای او خسته شده بود، گفت: “دیگر حوصله ام را سر بردی، برایت دارو می نویسم. بخور، اگر خوب نشدی، هفته دیگر دوباره بیا، البته بدون پنیر!”
بعد دفترچه بیمه اش را گرفت و برایش قرص سرما خوردگی، شربت سینه و یک واشر جهت جلوگیری از آب ریزش بینی نوشت.
کلاغ که باورش نمی شد دکتر روباه این قدر مهربان باشد، در حالی که صدایش مثل یک ویلن کوک نشده ما قبل تاریخی بود به حرف آمد:
“من نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم.”
روباه گفت: “با زبان بین المللی، یعنی پول. از وقتی فنیقی ها پول را اختراع کرده اند مشکلات زیادی از سر راه برداشته شد.”
کلاغ گفت: “پول؟!” طوری گفت پول که انگار برای اولین بار است که این واژه را می شنود و ادامه داد: “من که دفتر چه ی بیمه دارم.”
روباه با لبخندی موذیانه گفت: ” ولی من با بیمه قرارداد ندارم. فقط می توانم داروهایت را در دفتر چه بنویسم.”
کلاغ به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت: “ولی من برای دادن حق ویزیت پولی ندارم.من فکر کردم شما….”
روباه حرف او را قیچی کرد: “البته بنده دکتر پول دوستی نیستم و اصولاً پول چیز چرک و کثیفی است؛ ولی حالا به خاطر این که وجدانم راحت باشد، قالب پنیرت را بر می دارم تا با این نان
بربری خاش خاشی که صبح از خروس گرفته ام، صبحانه ام را کامل کنم.:
کلاغ نگاه ذلت باری به روباه کرد و با همان صدایی که مثل ویلن کوک نشده بود گفت: “حالا نمی شود تخفیف بدهی!”
روباه کمی به پنیر ناخنک زد و گفت: “نه جانم، مثل این که تقدیر تو این است که هیچ وقت این پنیر از گلویت پایین نرود. بفرما برو بیرون!”
کلاغ با بی نوایی هر چه تمام تر دفترچه اش را زد زیر بالش، آب دماغش را بالا کشید و لخ لخ کنان از مطب بیرون آمد. در حالی که اصلاً رمق نداشت قارقار کند و بگوید:
” الهی کوفتت بشه !”