این نفسى را که نیابم دگر !

بی گنهی نزد شهی محتشم
گشت به قتل چو خودی، متهم

گفت که تا پرده ز کارش کشند
بر سر بازار به دارش کشند

چون سخن از دار و رسن شاه گفت
مرد توکلت علی الله گفت

با لب خندان چو گل نوبهار
رفت جوان رقص‌کنان سوی دار

گفت در این ره ز رفیقان کسی
که ای شده بازیچه‌ی طفلان بسی

دار نگر، خنده‌ی بسیار چیست؟
#خنده در این راه سزاوار نیست

گفت که ای غافل از انجام کار
محنت دنیا نبود پایدار

چون که دهد جام فنا ساقیم
یک نفس از عمر بود باقیم

این نفسی را که نیابم دگر
حیف بود گر به #غم آرم به سر

این سخنان کافت صد هوش شد
شاه جهان را گهر گوش شد

شد شکرافشان لب شیرین شاه
ازپی بخشیدن ان بی کناه

برهمه از فخر سر افراختش
همدم و همصحبت خود ساختش

سعدی

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.