داستانِ گربه دزد ! ( جوامع الحکایات )

مردی گربه ای داشت و هر روز پاره ای گوشت به او میداد. روزی آن گربه را در خانه ای بگرفتند و بکشتند، پوستش را پُر از کاه کردند و بر در کبوتر خانه ای بیاویختند.
روزی مرد بدان طرف گذری میکرد. گربه خود را دید بدان حالت آویخته گفت:
اگر بدان قدر گوشت که به وی میرسید قناعت میکرد، این بلا به وی نیامدی. اما چون به دام طمع بماند، جانش از دست بداد…

کیمیائی تو را بیاموزم
که در اکسیر و در صناعت نیست
رو قناعت گزین که در عالم
هیچ گنجی به از قناعت نیست

جوامع الحکایات محمد عوفی

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.