دستم از گور بیرون است !


آقاجان بعد از فوتش ، درست مثل گروهبانی که یکمرتبه به درجه تیمساری رسیده باشد، تغییر شخصیت داد و خلق و خویش عوض شد. .
دم به دم به خواب این و آن میامد و دستورهای جورواجور صادر میکرد و با تاکید به اینکه دستم از گور بیرون است ، فوریت و اجرای بدون قید و شرط آنها را رسما اعلام میکرد ، جمله ای که
بسیار ضامن اجرایی داشت و بزرگ و، کوچک را به اطاعت وامیداشت ،،،
اصولا کسی جرات نمی کرد ، بالای حرف مرده حرفی بزند مردم از مرده ها
بیشتر از زنده هاحرف شنوی داشتند .
آقاجان بیشتر از هرکسی به خواب مامان می امد ،وپیام هایش را بوسیله مامان به این و ان میرساند . اصولا آقاجان بعد از فوتش با مامان بسیار صمیمی شده بود ، گمان نکنم آنقدر که بعد از فوت با مامان ارتباط برقرار میکرد ،در طول زندگی با مامان همکلام شده بود ……..،
(( یک بار هم به خواب عمه امد ، گرچه پیامش باعث شد که اشوبی را بخواباند واز یک قتل و اعدام و رسوایی جلوگیری کند ولی به ضرر من تمام شد و روزگارم را سیاه کرد .))
یکبار به مامان پیام داد که هرچه زودتر قرار داد اجاره را با عروس خواهرت امضا کن ، دو ماه بعد حرفش را عوض کرد که هرچه زودتر این همسایه جدید را بیرون کن ، من دستم از گور برای تو بیرون است دق میکنی .
چند بار به مامان گفته بود این ماشین قراضه را عوض کن ، یک تویوتای فرمان هیدورلیک بخر، شانه درد داری دستم از گوربرایت بیرون است ،،،،،
مامان ضمن ، تعریف کردن خوابهایش ، چند ثانیه ای به عکس آقاجان روی تاقچه خیره می ماند ، آه پر سرو صدایی می کشید و،بعد سرش را به اندازه ۳۵ درجه از یک زاویه قائمه روی شانه راست کج میکرد و دوسه بار تکان تکان میداد .
{{ لطفا از من توقع نداشته باشید دلیل این رفتار مامان را برای شما توضیح بدهم (( چون یکی دیگر از قوانین مرده داری این است که پشت سر مرده نباید حرف زد، دستش از دنیا کوتاه است ،،،، ( از دست ((( دست ))) مرده ها، ما زنده ها روزگار نداریم یا دستشان کوتاه است ، یاآنقدر دراز که از قبر بیرون می زند )) !!! }} بهر حال این دلسوزی و صمیمیت افراطی بین مامان و اقاجان نوظهور بود .
یکی دیگر از تغییرات آقاجان مذهبی شدنش بود ، تا پایش را از این دنیا بیرون گذاشت رفت سراغ دین و مذهب ، نشان ، به ان نشانی که به خواب شهربانو امده بود که برو از خانوم پول یک سفر کربلا و مکه را بگیر و نایب الزیاره من شو ، شهربانو وقتی تعریف میکرد مثل باران اشگ میریخت ، میگفت ، اقا تو بهشت بود ، آقا جوون شده بود ، آقا مثل یک تکه ماه شده بود .
به خواب صاحب چلوکبابی سر خیابان هم امده بود ، که برو طلبت را از خانومم بگیر ، مردک ۶۰۰ تومان میخواست آنهم زمانی که یک دست چلوکباب سلطانی و یک لیوان دوغ پنج تومان بود ،و آقا جان سابقه نداشت بیرون از خانه چیزی بخورد چند تکه، دوسانتیمتری از کلمات عربی را( ؟) هم تند و تند چاشنی حرفهایش کرد و چقدر تعریف از سرووضع و صورت آقا جان در بهشت ، که آقا جوان شده بود و ردای ترمه زرباف تنش بود و هاله نوری دورسرش میچرخید ، به اقا سلام کردم ، پرسیدم اقا اینجا راحتید ؟ آقا گفت مش کرمعلی من اینجا، سرگردانم جا و مکان ندارم دستم از گور بیرون است ، اگر از زیر دین تو خلاص شوم به من جا و مکان میدهند .!!! برو از خانوم من طلبت را بگیر و من رو خلاص کن ، گفتم اقا حلالتان باشد من رو ندارم بعد از شما به در آن خانه نگاه کنم ،،،،،
خانواده بی شعور نبودند ، ولی کسی جرات نمیکرد در شرایطی که مرده دستش از گور بیرون است دستوراتش را اجرا نکند ….

انگار اگر دست مرده از قبر بیرون باشد ، دکوراسیون قبرستان به هم میخورد.!!!

زندگی در میان مرده هایی که از زنده بودنشان فعال تر شده بودند و زنده هایی که مجبور به اطاعت از مرده هابودند ،به صورت طبیعی جریان داشت . استقلال قکری هم از گناهان کبیره به حساب می آمد ، کسی جرات نداشت طرفش برود . تا اینکه واقعه ای پیش امد که اگرچه سنگش به سینه من خورد ولی ، به راز تغییر اخلاق مرده ها و خوابنما شدن زنده ها پی بردم . و آن ماجرای
خواب نما شدن عمه در دومین روز هفت تیر کشی و آشوبی بود که داداش در خانه اش به پا کرده بود .
از یکسو چند نفر در راهرو چنگ به سرو صورت خود می کشیدند که ای وای ، اعدامش میکنند ، اسلحه مال ارتش است ، زندگی همه مان به باد میرود ، از سوی دیگر داداش با کلاه افسری و فرنچ ارتشی دور حیاط راه میرفت ، پا به زمین می کوبید و تنوره می کشید که ، اگه مردی حالا بیابیرون ورزش کن ،بیا تا با گلوله مثل ابکش سوراخ ، سوراخت کنم ، اسلحه را هم از رو به کمر بسته بود، دست راستش هم روی اسلحه بود .
التماس اش میکردند ، قربان صدقه اش می رفتند که کوتاه بیا اعدامت میکنند یک دقیقه بنشین ،حرص نخور، ولش کن ،،،،، کمی آرام میگرفت ، و دوباره بلند میشد به تنوره کشیدن دور حیاط .
هیچکس و هیچ منطقی نمی توانست ارامش کند ، خانوم بزرگ چندبار قلبش گرفت و با شربت اب قند حالش را جا اوردند ، من از ترس و اضطراب پشت مبل پنهان شده بودم .
ماجرا مثل فیلم های کابویی شده بود ، یاد صحنه ای افتادم که جیمز دین هفت تیربه دست از بار بیرون امد ، یک تیر هوایی در کرد و مثل داداش تنوره کشید که اگر مردی بیا جلو ،،،، ،مامان و عمه و یکی دونفر دیگر هم مثل زنهای همان بار باترس و هیجان از بالکن به حیاط سرک می کشیدند .
کار داداش خطرناک بود همه را به وحشت انداخته بود ، با مرد همسایه چپ افتاده بود ،چون از قرار هربار که خانم داداش پا به حیاط میگذاشته مرد همسایه ویرش می گرفته همان موقع ورزش کند ، پیراهنش را درمیاورده و با یک عرق گیر بی استین بازوهای درشت و خالکوبی اش را بیرون می انداخته و روبه حیاط خانه داداش هارتل و دمبل میزده .
داداش تنوره می کشید که چرا ترسیدی ورزششششششکار بیا بیرون ورزش ش ش ش کن تاورزش ش ش نشونت بدم ، سوراخ سوراخت می کنم .
نصیحت و ریش سفید گیری و التماس و قربان صدقه بی فایده بود ، داداش از خر شیطان پایین نمیآمد .
دیپلماسی تازه ای لازم بود ، بزرگترها قرار گذاشتند عمه خواب اقاجان را ببیند که روی قبرش نشسته و زار میزده و گفته : خواهر ، بخاطر کارهای این پسره دستم از گور بیرون است ، تا بترسد و دست از این خر غیرتی بودنش بردارد ، ولی برای اینکه داداش شک نکند اسم من را هم اضافه کنند ، و بگویدآقا جان گفته از دست این دوتا دستم از گور بیرون است ، ( گفتگوها را شنیدم ).
در یکی از نفس تازه کردن های داداش ،عمه با لحنی اندوهگین خوابش را تعریف کرد ، چند نفر هم پا منبری اش کردند که بعله ، مرده به همه چیز اگاه است !!! و تن اش در گور می لرزد ، منتها دستش از این دنیا کوتاه است .
داداش بخودش پیچید ، نشست ، کلاه را ازسرش برداشت و به گریه افتاد دوسه قطره اشکی ریخت و با همین دوقطره اشک خودش را تطهیر کرد و دچار احساس روحانیت شد .
آشوب پایان گرفت و همه ارام شدند من هم نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، رها کردم و از پشت مبل بیرون آمدم ولی پایم به استکان چای خورد واستکان چای سرنگون شد روی فرش ،،،،
اخوی فریاد کشید: چرا حواستو جمع نمی کنی ؟ آقاجان بخاطر کارهای تو دستش از گور بیرون مانده ،،،،، انگار نه انگار که ده دقیقه پیش خودش میخواست ادم بکشد …..، دیگران هم دنبال حرف را کشیدند تا ذهن همگی از ماجرای هفت تیر کشی پاک شود، که شد .
بیرون ماندن دست اقاجان از گور راهم اخوی صد درصد پای من حساب کرد و پنجاه درصد خودش را با همان دو قطره اشگ بی حساب شد ولی روزگار من را از ان به بعد سیاه کرد . تا چشمش به من می افتاد به پرو پایم می پیچید، چشم براه بود که عیب و ایرادی از من ببیند ،،،،،، وای به حالم میشداگر انگشتم جوهری بود یا جلد کتابچه مشقم تا خورده بود ، حق نداشتم کوچکترین خطایی بکنم ، از ته جگر فریاد می کشید : آقاجان دستش از گوربرای تو بیرون است .
نه من جرات میکردم حقیقت را برملا کنم ، و نه کس دیگری پا پیش میگذاشت ، اصلا همه یادشان رفت این حرف توطئه خودشان بوده ، و برایشان مثل روز روشن مسلم شد که دست آقاجان بخاطر کارهای من از گور بیرون مانده .
از ان پس من هیچوقت در چشم هیچ کسی معصوم نبودم ، در چشم آیینه هم معصوم نبودم . دوران عجیبی بود این تب خانواده گی .
سالها به همین منوال گذشت تا در بزرگسالی یکروز ویرم گرفت تلافی سالهایی را که اخوی به پروپایم می پیچید در بیاورم و خیط اش کنم ، تا دلم خنک شود . جریان خواب نماشدن الکی عمه و هفت تیر کشی اش را تعریف کردم وبه رخش کشیدم که با همه ادعاهایت که فکر میکنی خیلی باهوش و زرنگی ، نفهمیدی چطور تورا سرکار گذاشتند .
هرچه نشانی دادم ، ماجرا را بخاطر نمی آورد .
تبصره = داداش آلزایمر نداشت 

 

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.