ما همه به او شبا هت داریم !

در اکتبر ۱۹۷۶ نویسنده نامدار گابریل گارسیا مارکز برای فرار از دردسرهای موفقیت خارق‌العاده خود که به دنبال انتشار رمان صد سال تنهایی پیش آمده بود ، راهی بارسلونای اسپانیا شد.فضای اسپانیا در آن روزها و تحت حکومت فرانکو سرکوبگرانه و توأم با محدودیت‌های آزاردهنده بود.

در این شهر بود که او از نزدیک با عواقب حکومت دیکتاتوری برای مردم آشنا شد و طرح کتاب بعدی‌اش ، خزان پدرسالار را ریخت. گارسیا مارکز برای نوشتن خزان پدرسالار مدت ده سال تمام درباره دیکتاتورها مطالعه کرد و با آدم‌های گوناگون که در زیر حکومت دیکتاتوری روزگار سپری کرده‌اند ، به گفت و گو پرداخت. او سپس به کارائیب برگشت و نوشتن رمان را آغاز کرد. نوشتن خزان پدرسالار مدت هفت سال به درازا کشید که در سال ۱۹۷۶ ، سال مرگ فرانکو ، مننتشر شد.

گارسیا مارکز در رمان خزان پدرسالار پیچیده‌ترین روندانتخاب شکل رمان را به کار گرفت. او ابتدا می‌خواست دیکتاتور سرنگون‌شده را در دادگاه ملت بنشاند و سپس خاطرات او را با یک گفت و گوی درونی به نمایش بگذارد.اما این روند را به کناری انداخت و تنها نام قهرمان اصلی را حفظ کرد. نکته طنزآمیز آن است که در انتخاب شکل نهایی رمان پدرسالار نامی ندارد.

رمان به یاری صداهای گوناگون و از جمله صدای مادر پدرسالار بیان می‌شود و رمان نه با دادگاه مردم ، بلکه با مرگ پدرسالار آغاز می‌شود.گارسیا مارکز رمان خزان پدرسالار را شعری بلندی درباره تنهایی یک دیکتاتور می‌خواند و آن را نسبت به صد سال تنهایی دستاورد ادبی ‌مهم‌تری می‌داند. مردم بعد از آگاهی از مرگ پدرسالار به کاخ او هجوم می‌آورند
و وقتی با جسد او روبرو می‌شوند ، سراسر تن او را می‌بینند که از گلسنگ‌های ریز و انگل‌های اعماق دریایی که به باد داده است ، جوانه زده است.خسران‌هایی که او برای مردم و کشورش به ارمغان آورده به اندازه‌ای سهمگین و برآوردنشدنی است که تنها به یاری جادو می‌توان نشان داد.بنابراین گارسیا مارکز جادوی اغراق را به خدمت می‌گیرد.

پدرسالار هنگام مرگ ۱۰۷ تا ۲۳۲ سال عمر کرد است.هنگامی که دوست قدیم پدرسالار ، ژنرال رودریگو آگیلار ، با یکی از سفیران آمریکا همدست می‌شود ، پدرسالار دستور می‌دهد ، امعا و احشای او را بیرون بیاورند ، شکم او را از میوه کاج و گیاهان معطر بیاکنند ، در روغن داغ سرخ کنند ، سپس قطعه‌های او را در سینی نقره بچینند و در ضیافتی که نظامیان نخبه او همه دعوت شده‌اند ، بر سر میز شام بیاورند. پدرسالار سپس تصمیم می‌گیرد مادرس ، بندیسیون آلوارادو ، را به مقام قدیسی برساند اما وقتی با تردید سفیر واتیکان رو به رو می‌شود ، دستور می‌دهد ، کاخ او را غارت کنند. خود او را نیز کشان کشان توی خیابان‌ها می‌گردانند ، شکنجه می‌کنند ، سپس جسدش را را در سر راه کشتی‌های خارجی می‌اندازند تا درس عبرتی برای بیگانگان باشد.او که جز با زبان مسلسل با مخالفان سخن نمی‌گوید ، در تنها مدرسه‌ای که اجازه تأسیس آن را داده جاروکشی می‌آموزد. سرانجام روزی همسر و فرزندش ، که او را درست پیش از بریدن بند نافش به مقام سرلشکری رسانده ، مورد هجوم شصت سگ شکاری سرگردان ، که چشمان زرد ترسناکی دارند ، قرار می‌گیرند و تکه‌تکه می‌شوند.به این ترتیب شرارت‌های پدرسالار نه‌تنها دشمنان بلکه بستگان نزدیک او را دربرمی‌گیرد.

گارسیا مارکز درباره تنهایی دیکتاتور می‌گوید :” آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد ، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او ، برایش دشوارتر می‌شود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت ، دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع می‌شود و این بدترین نوع تنهایی است.شخص دیکتاتور ، شخص بسیار خودکامه ، گرداگردش را علائق و آدم‌هایی می‌گیرند که هدف‌شان جدا کردن کامل او از واقعیت هاست. همه‌چیز دست به دست هم می‌دهند تا تنهایی او را کامل کنند.

ژنرال عمر توریخوس ، حاکم پاناما ، از دوستان گارسیا مارکز به شمار می‌رفت.او در یک سانحه هوایی ، که گارسیا مارکز معتقد است ، توطئه بوده کشته شده است.گارسیا مارکز به یاد می‌آورد که روزی توریخوس ، که به ندرت کتاب می‌خوانده ، به او می‌گوید که خزان پدرسالار بهترین کتاب اوست.گارسیا مارکز از او توضیح می‌خواهد.

توریخوس سرش را به گوش گابریل گارسیا مارکز نزدیک می‌کند و می‌گوید:   آخر مطالب کتاب راست است

               ” ما همه به او شباهت داریم “

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.