مى خواست یه چیزى بهم بگه !

image

 
  
> ماهیمون هی میخواست
> یه چیزی بهم بگه …
> تا دهن شو وا می کرد
> آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه
> .دست کردم تو آکواریوم
> درش آوردم .
> شروع کرد از خوشحالی
> بالا پایین پریدن .دلم نیومد دوباره
> بندازمش اون تو .
> اینقده بالا پایین
> پرید تا خسته شد و خوابیـــد
> .دیدم بهترین موقع است
> تا خوابه دوباره بندازمش تو
> آب.
> …الان چند ساعته بیدار
> نشده
> یعنی  فکر کنم بیدار
> شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده
> و خودشو زده به خواب…  
> ​​
 
 
 
>   این داستان رفتار
> بعضی از آدم هایی است که
> کنارمونند.
> دوستشون داریم و
> دوستمون دارندولی ما رو نمی فهمند و
> فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین
> رفتار و مى کنند !
این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.