یاد آن شب که صبا در ره ما گُل مى ریخت

یاد آن شب که صبا در ره ما گل می‌ریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل می‌ریخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت، آهسته، صبا گل می‌ریخت
خاطرت هست که آن شب، همه شب تا دم صبح
شب جدا، شاخه جدا، باد جدا گل می‌ریخت
نسترن خم شده، لعل لب تو می‌بوسید
خضر گویی به لب آب بقا گل می‌ریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آن‌گاه که من
می‌زدم دست بدان زلف دو تا گل می‌ریخت
تو به مه، خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل می‌ریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل می‌ریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل‌افشان شده بود
که به پای تو و من از همه جا گل می‌ریخت

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.