باشد که دیدارش کنم !

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

            سیمین بهبهانی

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای باشد که دیدارش کنم ! بسته هستند

مردى که براى خرش جلوى شاه را گرفت !

image

بازدید شاه از شهرک نوبنیاد پس از سیل ویرانگر قوچان
شاه وقتی وارد شهرک شد .. همه چیز مرتب بود . خیابان ها آب پاشی جارو شده بود . همه اطرافیان در پشت سر شاه با فاصله گام بر می داشتند . اعلیحضرت هر از گاهی از مردم در باره مسکن جدید سوال می کرد .. آن ها هم طبق آموزش هایی که دیده بودند ، از او تشکر کرده و در پاسخ می گفتند به لطف شما ما خیلی راحت زندگی طبیعی خود را آغاز کرده ایم .

ولیان استاندار خراسان با شنیدن این تعاریف در ته دل خود قلبن شادمان بود . بازدید هم چنان ادامه داشت ..

دخترى نامه اى به شاه داد همه فکرکردند شکایت است ولى معلوم شد دختر ک درنامه خود نوشته که پدرش زندان است و درخواست آزادى اورا دارد

دیگر بازدید به پایان خود نزدیک می شد که در همین هنگام یک پیر مردی روستایی ساده از میان جمعیت قدم به بیرون گذاشته تا با شاه حرف بزند .. ماموران و اطرافیان متوجه شدند و قصد عقب راندن او را داشتند که شاه متوجه شد .. و خواست کا وى با او نداشته باشند .. از این رو از وى پرسید

.. پدرم از خانه ای که در اختیار تو قرار گرفته راضی هستی ؟ و در حالی که همه منتظر تعریف و تمجید او بودند ، آن پیر مرد با همون لهجه غلیظقوچانى اش گفت … نه آقا جون .. ! اصلن راضی نیستم !!

همه از تعجب خشک شون زد . ولیان کم مانده بود پس بیفتد … !!

شاه پرسید چرا پدر جون راضی نیستی ؟ و آن پیرمرد بدون توجه به جو حاضر ادامه داد .. نه بابا جون به درد مو نمی خووره … شوما که زحمت کشیدید .. چرا برای الاغ ام طویله نساختید …! شاه که از این حاضر جوابی او خنده اش گرفته بود ، رو به ولیان کرده و گفت این بابا حق داره …. فوری برای الاغ این پیرمرد یک طویله بسازید .. و این گونه بود که شبانه برای خر آن پیرمرد ساده لوح روستایی هم طویله ساختند !

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای مردى که براى خرش جلوى شاه را گرفت ! بسته هستند

داستانى شگفت اما…هدفمند

 

آورده‌اند که شخصی در راه حج در بّرّیه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد . تا از دور، خیمه‌‌ای خرد و کهن دید.آنجا رفت.کنیزکی دید.

آواز داد آن شخص که ” من مهمانم. المراد!” و آنجا فرود آمد و نشست و و آب خواست. آبش دادند که خورد. آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر.از لب تا کام ، تا آنجا که فرو رفت، همه را می‌سوخت.
این مرد، از غایت شفقت ، در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: ” شما را بر من حق است، جهت این قدر آسایش که از شما یافتم. آنچه به شما گویم پاس دارید:

اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها- از شهرهای بزرگ. اگر مبتلا باشید، نشسته نشسته و غلتان غلتان می‌توانید خود را به آنجا رسانیدن – که آنجا آبهای شیرین خنک بسیار است.” و طعام‌های گوناگون و حمام‌ها و تنعم‌ها و خوشی‌ها و لذت‌های آن شهرها برشمرد.
پس از مدتی شوهر زن بیامد…چند تایی از این موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادند. مهمان چنان که بود،‌ کور و کبود، از آن تناول کرد.
بعد از آن، نیمه شب،‌ مهمان بیرون خیمه خفت.

زن به شوهر می‌گوید که ” هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایت‌ها کرد؟ ” قصه مهمان، تمام، بر شوهر بخواند. عرب گفت ” های،‌ ای زن، مشنو از این چیزها!- که حسودان در عالم بسیارند. چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده‌اند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنندً !

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای داستانى شگفت اما…هدفمند بسته هستند

غزلى زیبا از شادروان شاطر عباس

  • image
    مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
    از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
    ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
    ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
    به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
    گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
    ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
    نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
    شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
    بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
    ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
    بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
    شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
    ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
    دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
    بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
    صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
    که چشم یار ، بود بر سر عتاب امشب
منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای غزلى زیبا از شادروان شاطر عباس بسته هستند

من نمازم یک نماز بى ریاست

من نمازم یک نماز بی ریاست
گفتگویی ساده آنهم با خداست
قبله من کعبه وبتخانه نیست
کعبه وبتخانه بهر من یکیست
من خدایم در درون سینه است
جایگاهش سینه ای بی کینه است
تو به دنبال خدای خویش باش
تا توانی در پی تشویش باش
تو به دنبال پری و حور باش
فکر قبر و هم فشار گور باش
من به فکر یک خدای عاشقم
عشق می ورزم به او ، بر خالقم
کی دهد خالق به مخلوقش عذاب
کار او باشد اگر روی حساب
الغرض تا زنده ام باشم حبیب
از عذاب آخرت هم بی نصیب

ابوالفضل حبیبیان( حبیب )

 

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای من نمازم یک نماز بى ریاست بسته هستند