یاد آر زشمع مرده ، یادآر

image
ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر

ای مونس یوسف اندرین بند
تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند
محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر

چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف زمام تمکین
ز آن نوگل پیشرس که در غم
ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر

ای همره تیهِ پور عمران
بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر

چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر

علی اکبر دهخدا

دهخدا بر این قطعه مقدمه‌ای نوشته که انگیزه سرودن شعر را به شرح زیر بیان کرده :
«در روز ۲۲ جمادی الاولی ۱۳۲۶ قمری مرحوم میرزا جهانگیرخان شیرازی رحمه‌الله علیه، یکی از دو مدیر صور اسرافیل، را قزاق‌های محمدعلی شاه دستگیر کرده به باغ شاه بردند و در ۲۴ همان ماه در همان جا او را به طناب خفه کردند. بیست و هفت هشت روز دیگر [روز جمعه ۱۹ جمادی الاخره ۱۳۲۶ق] چند تن از آزادیخواهان و از جمله مرا از ایران تبعید کردند و پس از چند ماه با خرج مرحوم مبرور ابوالحسن خان معاضدالسلطنه پیرنیا بنا شد در ایوردن سوئیس روزنامه صور اسرافیل طبع شود.
در همان اوقات شبی مرحوم میرزا جهانگیرخان را به خواب دیدم در جامه سپید (که عادتاً در تهران در بر داشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟» من از این عبارت چنین فهمیدم که می‌گوید: چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشته‌ای؟ و بلافاصله در خواب این جمله به خاطر من آمد: «یادآر ز شمع مرده، یادآر!» در این حال بیدار شدم و چراغ را روشن کردم و تا نزدیک صبح سه قطعه از مسمط ذیل را ساختم، و فردا گفته‌های شب را تصحیح کرده و دو قطعه دیگر بر آن افزودم و در شماره اول صوراسرافیل منطبعه ایوردن سوئیس [به تاریخ اول محرم ۱۳۲۷قر۱۲۸۸شر۲۳ ژانویه ۱۹۰۹] چاپ شد.

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای یاد آر زشمع مرده ، یادآر بسته هستند

حکایتى از گذشتگان

تنى چند از روندگان متفق سیاحت بودند ، شریک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم ، موافقت نکردند . گفتم از مکارم و اخلاق درویشان غریب و بعید است روى از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن و من در نفس خود این قدر قوت و سرعت می یابم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر ، یکى از ان میان گفت از این سخن که شنیدى دل تنگ مدار که در این روزها دزدى بصورت درویشان در آمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم گردانید ، از انجا که سلامت حال درویشان و صدق معاملت ایشان بود گمان فضولش نبردند و بیارى قبولش کردند .:بیت

چه دانند مردم که در جامه کیست

نویسنده داند که در نامه چیست

مثنوى

ظاهر حال عارفان دلق ا ست

آنقدر بس که روى خلق است

در عمل کوش و هر چه خواهى پوش

تاج بر سر نه و علم بر دوش

ترک دنیا و شهوتست و هوس

پارسائی نه ترک جامه و بس

 در غزا  مرد باید بود

 بر مخنث سلاح جنگ چه سود

 روزى تا شب رفته بودیم و شبانگاه بپاى حصارى خفته ، دزد بى توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم و او خود بغارت میرفت : بیت ؛
پارسا بین که خرقه در بر کرد

جام ى کعبه را جل خر کرد

 چندانکه از. نظر درویشان غایب شد به برجى برفت و درجی بدزدید و تا روز روشن شد ان تاریک رأى مبلغى راه رفته بود و رفیقان بیگناه خفته ، بامدادان همه را به قلعه در آوردند و به زندان کردند ، از ان تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم که ( السّلامه فى الواحد و الافته بین الاثنین )

قطعه :

چو از قومى یکى بیدانشى کرد

نه کِه را منزلت ماند نه مِه را

شنیدستى که گاوى در علف زار

بیالا ید  همه گاوان ده را؟

گفتم سپاس و منت خداى را عز وجل که از برکت درویشان محروم نماندم اگر چه به صورت وحید ماندم اما بشنیدن این حکایت مستفید گشتم و امثال مرا این نصیحت بکار آید .

پیک نا تراشیده در مجلسى

 برنجد دل هوشمندان بسى

 اگر برکه اى پر کنند از گلاب

 سگى در وى افتد شود منجلا

                             سعدى

برگرفته از صفحه فیس بوک بابا صادق

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای حکایتى از گذشتگان بسته هستند

جزیره نورالله کثیرى کجاست ؟

رودخانه آرس — درمجاورت جلفا

پس  از پایان جنگ جهانی دوم در سپتامبر سال ۱۹۴۵ میلادی

و با ترک ارتش سرخ شوروی از خاک ایران تا دو سال بعد کم و بیش در مرزهای ایران و شوروی بین مرزبانان دو کشور در گیری رخ میداد تا سرانجام دو دولت در گیر در سال ۱۳۲۲ خورشیدى تصمیم میگیرند تا با تشکیل کمیسیونی مشترک با تعیین مجدد مرزهای بین المللی دو کشور، به این درگیریها پایان دهند.

در همین راستا در ۶ مهر سال ۱۳۳۴ شمسی، هیئتی عالیرتبه از اتحاد جماهیر شوروی برای تعیین حدود مرزی با ایران و تقسیم رودخانه ارس در شهر جلفا حاضر میشوند، در بررسیهای به عمل آمده توسط هیئت مشترک مشخص میشود رودخانه ارس در طی مسیر خود از غرب به شرق در برخی از مناطق دو شعبه میشود و در نتیجه جزایر کوچکی در این مسیر به وجود آمده است که در حدود ۸۰۰ جزیره غیر مسکونی میباشد(به زبان محلی” شام “) و مقرر میشود هر شعبه ای از رود که عمق بیشتری دارد نقطه صفر مرزی محسوب شده و جزیره و شعبه فرعی رود به کشور مقابل برسد.

در ادامه کار و در ۵ کیلومتری شهر جلفا، کار هیئت مشترک در مورد تعیین مرز به اختلاف کشیده میشود و جزیره شماره ۱۳۰ باعث این اختلاف میشود، هیئت کارشناسان شوروی بر این اعتقاد بودند که قسمت عمیق رود ارس نزدیک خاک ایران است و بنا بر توافق مرز اینجا بوده و جزیره ۱۳۰ داخل خاکی شوروی افتاده و به آنان تعلق دارد و کارشناسان ایرانی که عمدتا از نظامیان ایرانی بودند معتقد بودند بخش عمیق رود به سمت خاک شوروی است و جزیره ۱۳۰ به ایران تعلق دارد و کار این اختلاف حتی به نزاع لفظی هم کشیده میشود که با به رخ کشیده شدن شکستهای ایرانیان در جنگ با روسها و عقد قرارداد ترکمانچای خون سربازان ایرانی به جوش آورده میشود.

سپهبد “امان الله جهانبانی” رئیس هیئت ایرانی در کتاب خود به نام “مرزهای ایران و شوروی” چنین مینویسد:

“در میان این درگیریها ستوانیکم نورالله کثیری، افسر تبریزی نقشه بردار لشگر تبریز که تاب گفتارهای افسران شوروی را نداشت و با اینکه میدانست آب در سمت ایران عمیق است، سوار اسب شده و برای برافراشتن پرچم ایران در جزیره ۱۳۰ شجاعانه به آبهای عمیق و خروشان ارس میزند ولی بعد از لحظاتی اسب و سوار در مبارزه با جریان عمیق و قوی آب ارس زیر امواج خروشان ناپدید میشوند.

در میان بهت و آشفتگی حاضرین از این عمل، سرباز قوی هیکلی به نام “صمد محمد اوغلو” برای نجات دوست و هم سنگرش به آبهای ارس میزند و ستوان کثیری را که پایش در رکاب اسب گیر کرده بود رها کرده و هر دو با شنا کردن خود را به جزیره ۱۳۰ میرسانند و پرچم ایران را که ستوان کثیری زیر لباس خود همراه برده بود در این جزیره بر پا میکنند”.

هیئت روسی که تحت تاثیر این عمل شجاعانه و از جان گذشتگی این دو قرار گرفته بودند موافقت میکند مالکیت جزیره به ایران برسد، دولت و ارتش ایران به پاس این فداکاری جزیره ۱۳۰ را به نام ستوان کثیری تغییر میدهند و سالها نام این افسر ایرانی در بین اهالی منطقه به میهن پرستى مشهور میشود ولی متاسفانه با گذشت زمان این داستان و این نام کم کم به دست فراموشی سپرده میشود و بطوریکه در حال حاضر حتی جوانان محلی منطقه هم علت نامگذاری این جزیره را نمیدانند و اکثر مردم ایران هم از این ماجرا و فداکاری بی اطلاع هستند که یک افسر با شرف ایرانی بلا درنگ برای نگه داشتن پاره ای از خاک وطن در سرما به آبها خروشان میزند و حاضر میشود جانش را فدا کند

بر گرفته از :  “مرزهای ایران و شوروی”

نوشته تیمسار سپهبد امان‌اله جهانبانی (۱۳۳۶) و پژوهش محلی

منتشرشده در یاد گذشتگان | برچسب‌شده , | دیدگاه‌ها برای جزیره نورالله کثیرى کجاست ؟ بسته هستند

معجون آرامبخش !

“معجون آرام بخش” !!

روزی انوشیروان از بزرگمهر
خشمگین میشود و دستور میدهد
او را در سیاهچال زنجیر کنند!
چند روزی از این ماجرا گذشت.
شاهنشاه فرمانبرانش را فرستاد
تا جویای حال بزرگمهر شوند.
زمانی که آنان به سیاهچال رسیدند،
دیدند که “بزرگمهر” قوی و شادمان
است.
شگفت زده شدند و از او پرسیدند:
چطور با این حال و در اینجا
اینچنین آسوده و شادمان هستی!؟
بزرگمهر گفت:
آمیخته ای ساخته ام از ۶ بخش
و آن را به درستی بکار میبرم و
از این روست که مرا اینگونه
شادمان می بینید.
فرمانبران گفتند:
آن آمیخته چیست؟
اگر میشود به ما نیز بگو تا در
زمان گرفتاری از آن بهره ببریم.
بزرگمهر گفت:
اول؛
به خداوند باور داشته باشید!
دوم؛
آنچه در سرنوشت ماست
ماندنیست!(همان خواهد شد)
سوم؛
شکیبایی برای انسان گرفتار،
بهترین راه است!
چهارم؛
شکیبایی نکنم،چه کنم!؟
پنجم؛
شاید بدتر از این روی میداد!
ششم؛
از این زمان تا زمان پس از آن
امیدی هست!
زمانیکه فرمانبران سخنان بزرگمهر
را برای انوشیروان بازگو کردند،
شاه دستور داد بزرگمهر را آزاد کنند
و پس از آن او را بیش از پیش
گرامی داشت…!!
٭٭٭٭

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای معجون آرامبخش ! بسته هستند

چگونه انرزى منفى دیگران را جذب نکنیم

انرژی منفی

❗️همه‌ی ما روزانه در معرض انرژی منفی دیگران قرار داریم. آیا راهی وجود دارد که بتوانیم انرژی منفی ذیگران را جذب نکنیم.

❗️هم‌دردی چیزی است که تمام انسان‌ها دارند. ما برای این کار انعطاف‌پذیری داریم. وقتی می‌بینید کسی آسیب می‌بیند و آسیب او را تقریبا با جان و تن احساس می‌کنید، هم‌دردی همان نیروی اجتماعی است که به کار می‌افتد.

❗️اما اگر تا به حال در ى مصاحبت با یک فرد سمی بوده‌ باشید، می‌دانید چگونه این هم‌دردی می‌تواند باعث شود منفی‌نگری آنها در شما رخنه کند. پس چطور مطمئن شویم آدم‌های منفی انرژی‌ شان را برای خودشان نگه می‌دارند؟

?۱٫بی‌خیالِ توقعات شوید.

قرار نیست شما بتوانید همه را راضی کنید، پس به دنبال خوشحال کردن آدم‌های سمی نباشید. منفی‌نگری آنها از ناشادمانی‌ نشات می‌گیرد، و شادمانی فقط می‌تواند از درونِ خودِ آنها به وجود بیاید. اگر سعی کنید آنها را خوشحال کنید، تمام چیزی که اتفاق می‌افتد آن است که انرژی‌تان تا سطح انرژی آنها افت خواهد کرد.

?۲٫منفی بودن را به زندگی‌تان دعوت نکنید.

محیط اطراف‌تان می‌بایست معبدتان باشد، و شما قرار نیست بخواهید اجازه بدهید آدم‌های منفی به آن معبد وارد شوند. البته، بگذارید همان اطراف توقف کنند، ولی هرگز از آنها دعوت نکنید که داخل شوند و در آن‌جا بمانند. آنها به شما یا خانه‌ی شما احترام نخواهند گذاشت.

?۳٫ به آنها اهمیت ندهید.

فقط منفی نگری را نادیده بگیرید. اگر به این انرژی‌آشام‌ها اهمیت ندهید، چیزی از شما بیرون نخواهند کشید. و نهایتا آنها و انرژی سمی‌شان آن‌جا را ترک خواهند کرد.

?۴٫فقط مسئول خودتان باشید.

شاید جهان آدم‌هایی را می‌فرستد تا ما را بیازماید و ببیند ما از چه چیزی ساخته شده‌ایم. وقتی کنار آدم‌هایی هستید که دروغ می‌گویند و شما را می‌آزمایند، احتمال دارد واکنش‌تان تعیین کند که آیا آن آزمون را با موفقیت می‌گذرانید یا نه. شما فقط مسئول خودتان هستید
[۱۱/۲۰،‏ ۲۲:۵۳] ‪+۹۸ ۹۱۷ ۲۶۵ ۱۰۱۳‬: چند سال پیش هنگام اهدا جایزه نوبل به یک خانم او پشت تریبون فقط یک جمله بسیار کوتاه گفت:

Thanks charls

هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟

مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر ۳کودک که هر ۳پایین ۷سال سن داشتند.

همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و….
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.

از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه….. یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ….من زنی بودم که هنوز ۳۰ سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. ۳فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.

روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم……بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و…

امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد……اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟
زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.
بعضی اوقات با رفتن بعضیها میتوان فردای بهتری ساخت

مهم این است که برگها در دست کیست.

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای چگونه انرزى منفى دیگران را جذب نکنیم بسته هستند