نخستین خیزش دربرابر ساستار

image
دیدیم که «کاوه» نماد ایرانیانِ فناور بود! نخستین مردمانی در جهان که به فناوری مس دست یافته و با گذر از دوران تاریخی نوسنگی، به دوران مفرغ پای نهاده بودند. نیاکان ما به یاری ابزارهای ساخته شده از توپالِ مفرغ، توانی نو یافتند. نمود این توان نو ، «نیزه» است! در شاهنامه، نخستین کس کاوه است که نیزه بر می دارد و «نیزه به دست» خوانده می شود!
خروشان همی رفت، نیزه به دست،
که: “اَی نامداران یزدانپرست،
کسی، کِ او هوای فَریدون کند،
سر از بند ضحاک بیرون کند!
بپویید کِ این مهتر آهَرمَن است؛
جهان آفرین را به دل دشمن است!”
این واپسین رج، نشان از تکاپوی فرهنگی تازه هم دارد، و آن آیین خروش دربرابر پلیدی اهرمن و روی آوردن به پاکی اهورا (کیش مهر) است! در روزگاری که بیدادگران ساستار بابل(ضحاک) همچون همه ساستاران تاریخ تلاش می کردند که خودرا «دادگر» بنامند و از مردمان به هرشیوه گواهی(محضر) بخواهند و بانگ «من دادگرم!» خود را به همه جا برسانند، به شیوه(ی آگاهی رسانی/تبلیغات) آن روزگار، در همه پهنه دیار مهر، سخنان و نمادهای نشانگر دادگری ساستار را بر سنگ و گل می کندند!! این رویداد در شاهنامه فردوسی «محضر نوشتن» خوانده شده است:
از آن پس چنین گفت با موبدان
که: “ای پرهنر با گهر بخردان؛
مرا در نهانی یکی دشمن‌ست،
که بربخردان این سخن روشن است!
ندارم همی دشمن خرد، خوار؛
بترسم همی از بد روزگار!
یکی «محضر»، اکنون بباید نوشت؛
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت!
نگوید سخن جز همه راستی!
نخواهد به داد اندرون کاستی!”
زِ بیمِ سپهبد، همه راستان،
برآن کار گشتند همداستان
ایرانیان روی آورده به آیین ستیز با بیداد(کیش مهر)، با تنی ورزیده(در زورخانه ها) به یاری فناوری نوین مس، در سرتاسر ایرانزمین، نمادهای دادگرنمایی بیدادگر(محضر) را نابود می کردند! این رویداد در شاهنامه با «دریدن محضر به دست کاوه» بازگو شده است:
چو بر خواند کاوه همه محضرش،
سبک سوی پیران آن کشورش،
خروشید کِ : “ای پای مردان دیو!
بریده دل از ترس گیهان خدیو!
همه، سوی دوزخ نِهادید روی!
سپُردید دل را به گفتار اوی!
نباشم بدین محضر اندر، گوا!
نه هرگز براندیشم از پادشا”!
خروشید و برجست لرزان ز جای؛
بدرید و بسپَرد محضر به پای!
شگرف و نغز نکته ای که استاد توس می سراید، خستو شدن** ساستار به ناتوانی در برابر خیزش ایرانیان و نابود سازی نمادهای او در کشور است که به یاری فناوری مس انجام می شد! این خستویی در برابر پرسش بزرگان بود:
مِهان، شاه را خواندند آفرین،
که: “ای نامور شهریار زمین؛
ز چرخ فلک بر سرت بادِ سرد،
نیارد گذشتن، به روز نبرد
چرا پیش تو، کاوۀ خام‌گوی،
بسان همالان کند سرخ، روی!؟
همه محضر ما به پیمان تو،
بدرد؛ بپیچد ز فرمان تو!”
کی نامور پاسخ آورد زود:
که: “از من شگفتی بباید شنود،
که: چون کاوه آمد ز درگه پدید،
دو گوش من آواز او را شنید؛
میان من و او، ز ایوان درست،
تو گفتی یکی کوه آهن برست!
ندانم چه شاید بدن زین سپس،
که راز سپهری ندانست کس!”
این کاوه (فناوری مس) بود که با نازش به آن ، ایرانیان یکپارچه می شدند و برای شکستن بیداد دست در دست یکدگر میدادند به مهر!!
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه،
بر او انجمن گشت، بازارگاه!
همی برخروشید و فریاد خواند***
جهان را سراسر سوی داد خواند!

*ساستار : حکومت شکنجه وکشتار و بریدن سر ودست و پای
**خستوشدن : اعتراف
***فریاد خواندن : یاری خواستن ، استمداد

یاری نامه ها:
۱- داستان ایران بربنیاد گفتارهای ایرانی – استاد فریدون جنیدی
۲- تاریخ و فرهنگ باستانی ایرانیان و شاهنامه فردوسی – آصف خلدانی

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای نخستین خیزش دربرابر ساستار بسته هستند

حافظه تاریخى و فقر آرشیو ملى

 

گزیدهٔ مقالهٔ ارزشمند استاد محمّد رضا شفیعی کدکنی دربارهٔ حافظهٔ تاریخی و فقر آرشیو ملّی:

image

بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتاب‌خوانان ایران تازه به این فکر افتاده‌اند که «ما حافظه تاریخی نداریم.» راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر فرّخی یزدی (غرض شخص او نیست، بلکه منظور شاعری آزاده و میهن دوست و شجاع از طراز اوست)کشته می‌شد، کسی از گورجای او بی‌خبر می‌ماند؟ نمی‌دانم شما تاکنون به این نکته توجه کرده‌اید که هیچ‌کس نمی‌داند جای به خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟
این دیگر قبر فرخی سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حمله تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود ۹۰ ـ ۹۵ سال است.
چرا هیچ‌کس نمی‌داند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلخ‌تر به میان خواهد آمد که چرا ما این چنین ناسپاس و فراموشکاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟
در کجای دنیا چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ شاعری که مانند آرش کمانگیر، تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بی‌رحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان‌‌ همان نظام با «آمپول هوا» او را کشته‌اند، چرا باید محل قبر او را هیچ‌کس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه می‌دانند که دو سال بعد از مرگ فرخی یزدی آن نظام دیکتاتوری«کُن فیکون» شده است. چرا کسانی که بعد از فروپاشی آن نظام آن همه دشنام‌ها نثار بنیادگذارش کردند به فکر این نیفتادند که در جایی به ثبت و ضبط محل خاکسپاری فرخی یزدی بپردازند؟
هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی این‌گونه عذر‌ها را نخواهد پذیرفت. در فرنگستان، همین‌طور که در خیابان راه می‌روید می‌بینید که بر دیوار بسیاری از ساختمان‌ها، پلاک یا سنگی نهاده‌اند و بر آن نوشته‌اند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ دو روز یا یک هفته درین ساختمان زندگی کرده است. جای دوری نمی‌روم. در همین دوره بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی‌ سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیع‌الزمان فروزانفر، بزرگ‌ترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند. هیچ‌کس این حرف را باور نمی‌کند. من خود نیز باور نمی‌کردم تا ندیدم.
قصه ازین قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامه اطلاعات مشغول خواندن مقاله شما درباره استاد بدیع‌الزمان فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامه‌ای مقاله نمی‌نویسم از جمله «اطلاعات» حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آن‌گاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکده علوم. پس ازین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر حسین گل گلاب استاد برجسته دانشگاه تهران هستند که عمّه ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آن‌گاه خانم دکتر گل گلاب با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما می‌دانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروخته‌اند؟» من در آن لحظه، «به دست و پای بمردم». ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم. در کجای دنیا چنین واقعه‌ای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکان‌پذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظه تاریخی داشت؟
حق دارند کسانی که می‌گویند «ما حافظه تاریخی نداریم» فقر حافظه تاریخی ما نتیجه نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان. آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیه قرن اخیر) کجا؟!! .اگر شما از دولت فرانسه بپرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوه‌خانه خیابان شانزه‌لیزه، آقای ویکتور هوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت حساب آن روز ویکتور هوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فوراً از آرشیو ملی فرانسه می‌پرسند و به شما پاسخ می‌دهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمی‌دانیم!

محمدرضا شفیعی کدکنی

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای حافظه تاریخى و فقر آرشیو ملى بسته هستند

راز در کوب هاى قدیم

این درکوب‌ها یکی از مظاهر حفظ حریم در خانواده و همین‌طور هوشمندی، نظم و دقت ایرانیان در گذشته است.
در گذشته کسی که پشت در می رسید در کوب مختص خود را میزد که صاحبخانه مطلع شود چه فردی پشت در است .
درکوب‌های قدیم سه نوع بوده:

مرد کوب؛ صدایی بم و خشن داشت و کوبیدن آن نشانگر این بود که مردی پشت در است. اگر مرد خانه حضور داشت که در را می‌گشود، وگرنه زن خانه از پشت در و با تغییر صدا به وسیله بردن انگشت در درون دهان می‌پرسید کیست و چه کار دارد.
زن کوب؛ صدایی زیر و ظریف داشت و کوبیدن آن نشانگر آن بود که زنی پشت در است. در این صورت زن خانه پشت در
رفته و آن را می‌گشود.
غریب کوب؛ هر گاه غریبه‌ای از روستا یا شهر دیگری به آبادی وارد می‌شد، اولین منزلی را که این کوبه را داشت، دق‌الباب می‌کرد، به این امید که ممکن بود صاحبخانه به او پناه دهد. اگر صاحبخانه امکان پذیرایی از غریبه را داشت، در را می‌گشود، وگرنه غریبه به خانه بعد مراجعه می‌کرد.

 

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای راز در کوب هاى قدیم بسته هستند

بانوی ایرانی درتخت جمشید

 


با پوشش هخامنشی آریایی اش همه رو  شگفت زده کرد


از چادر و پوشش تازى هم پوشیده تر و هم زیباتر

این گونه پوش هنوز هم در کرمان دیده مى شود 

image

منتشرشده در یاد گذشتگان | دیدگاه‌ها برای بانوی ایرانی درتخت جمشید بسته هستند

نگاهى کوتاه به جایگاه حافظ در فرهنگ وادبیات

برآنیم تا باگشودن دریچه ای کوچک به فضای نامحدوداندیشه ی والای حافظ_درحوصله ومجالی اندک_فرازهایی ازسخنان آسمانی وابعادی از شخصیت اجتماعی اورابه نظاره وتامل بنشینیم وبابهره گیری از استعارات وتمثیلات واشارات او جان عاشق خویش رااز سرچشمه ی زلال شعرش سیراب کنیم .


باری برای آنهایی که با تاریخ دیرینه سال زبان پارسی وگوشه های پررمزوراز وشیرینی آن اشنایند وزمینه ی روحی شان برای درک تاثرات لطیف وموسیقایی این زبان آماده تر است،خواندن غزلیات حافظ وبرخوداری ازنازک خیالی ها ومفاهیم عمیق ادبی ،فلسفی آن یک لذت ناب واستثنایی است .
بی تردید درعالم شعر غنایی ، فلسفی،برای حضرت حافظ_این سرخیل رندان جهان _همتایی نمیتوان یافت .

بسیارند شوریدگانی که به خاطر تسکین وآرامش روح نا آرام خویش به دیوان خواجه رجوع کرده و تسلی یافته اند وبسیار تر متفکرین وپژوهشگرانی که بدایع وظرافت های ادبی_فلسفی این عرصه ی سحر انگیز وراز ناک رابا اعجاب بسیار به تامل نشسته وگوهر های بی بدیلی ازدریای بی کران اندیشه ی حافظ فرا چنگ آورده اند. چه دربسیاری ازابیات دیوان او آنمایه اندیشه ی نغز ودل فریب وجود دارد که :

  ” به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق “.
باری بگذریم!
یکی از موهبت های بزرگی که نصیب ماوادبیات دیرسال زبان پارسی شده این است که:در روزگاری که اندیشه ی هر اندیشه ورزی مقهور تعصبات آمیخته به خرافات است، اعجوبه ای چون حافظ پدید می آید که شعرش عصاره ی تکامل طولانی افتخار آمیز شعر پارسی است وتغزلات زیبا و.حتا عاشقانه اش تبلور والاترین ودرخشان ترین سخنان عرفانی است.
تنهاعظمت حافظ را نباید درزیبایی سحر انگیز کلامش جستجوکرد،بلکه نگاه او به مسایل زندگی روز مره ووسعت مشرب وبی نیازی بزرگوارانه اش،کرامت ازجان برخاسته اش وبسیاری صفات عالی دیگر، اورا ازهمگنانش متمایز ساخته ودر نظر آنهایی که “انسان ” بودن را بر “عالم ” بودن برتری میدهند، ازاو انسانی متفکر وهنرمندی بی بدیل وتکرار ناشدنی ساخته است. بی جهت نیست که حافظ هنوز “تخته بند تن است ” ودر قید زندگی که آوازه ی شهرتش به اطراف و اکناف جهان پراکنده شده است وبه شعر دلکش او ترکان سمرقندی و سیه چشمان کشمیری میرقصیدند و می نازیدند واین همه ازسویی دشواری هایی در زندگی حافظ پدید می آورد که در همه ی اعصار هراندیشه ورز آزاد اندیشی را بی نصیب نمی گذارد.
درروزگار پرهراس وخوفناک زندگی او که چشم زمانه خونریز وفساد وتباهی تیرگی برغالب دل ها سایه افکن بوده و ریا و سالوس وتزویر، بر شیراز حکومت می رانده اند،چه کسی را یارای آن بوده است که بتواند سخن به آزادی بگوید وفساد و ستمکاری حکام را افشا وبر ملا سازد ؟ باری آن همه سبعیت وستمگری در وهله ی نخست حافظ را نیز بران میدارد که اندکی دربرابر ریا وسالوس حاکم برزمانه اش سپر بیندازد وبگوید :

“غم جهان مخور و پند من مبر ازیاد

 که این لطیفه ی عشقم زرهروی یاد است

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من وتو در اختیار نگشاده است”.

اما روح نا آرام وعصیانگرش براونهیب میزند واین تسلیم طلبی را برنمی تابد ودر همان هنگام که شاهانی چون امیر مبارزالدین محمد سرسلسله ی آل مظفر معروف به (شاه محتسب ) وپسرش ابوالفوارس، سخت گیری های خونینی را برای مراعات آداب شریعت میکرده اند، در انتقاد از ریا وسالوس حکام وحاشیه نشینانشان از بن جان فریاد بر میدارد که:

” احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان

کردم سئوال صبحدم ازپیر می فروش

 گفتا نگفتنی است سخن گرچه محرمی

درکش زبان وپرده نگه دار و می بنوش ! ”
یا :

“دانی که چنگ وعود چه تقریر میکنند؟

 پنهان خورید باده که تعزیر میکنند

 گویند رمز عشق مگویید ومشنوید

مشکل حکایتی ست که تقریر میکنند

می خور که شیخ وزاهد ومفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر میکنند “.
گفتن این ابیات ومطالب در آن زمان میتوانست به بهای ازدست دادن جان گوینده تمام شود، چنان که برای حافظ، آنگاه که شاه شجاع روی از رندان برتافت. ودردام تزویر ریا کاران افتاد،این خطر پیش امد وحافظ برای مدتی ازبیم جان متواری بود. دراین ایام معاندان بسیاری بودند که بر اشعار حافظ خرده میگرفتند وبعضی ابیات  اورا تردید درحکمت بالغه ی الهی می شمردند ،
مثل:

“پیر ما گفت خطا برقلم صنع نرفت

 آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد”

یا:

“سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

درحیرتم که باده فروش ازکجا شنید ؟

 وبسیاری ازاین دست……
باری حافظ هیچگاه دربیان اندیشه ی خود علیه تزویر و ریا کوتاه نمی آمد وآنگاه که دام مکر وفریب خشک مغزان متعصب را میدید که باورهای عزیز دینی را ملعبه ی دنیای خویشکرده اند یا آنگاه که مسلمانی نااستوار حاشیه نشینان سالوس صفت حکومت رامی دید بانگ برمیداشت که :

“گله اززاهد بدخو نکنم رسم این ست

که چو صبحی بدمد از پی اش افتد شامی

مرغ زیرک به درصومعه اکنوننپرد

که نهاده ست بهر مجلس وعظی دامی “

یا:

“این حدیثم چه خوش آمد که سحر گه می گفت

 بردر میکده ای بادف ونی ترسایی

گرمسلمانی ازاین ست که حافظ دارد

 وای اگر ازپس امروز بود فردایی”.
حافظ آنچنان صفای روح و راستی و آزادگی را بر ریا کاری های دینی و زهد فروشیهای بی باوران به حقیقت، برتری می دهد که به هر قیمتی شعبده بازی آنها را برملا می سازد و پروایی ندارد که بگوید برای رضای خاطر پیران جاهل و شیخان گمراه نمی خواهد آیین تقوا در پیش گیرد و همواره خاک کوی دوست را بر فردوس برین برتری داده و زاهد را از نصیحت شوریدگان عشق، باز می دارد و برای بیان این همه، نخست خویش را از هرچه رنگ تعلق دارد آزاد می کند تا بتواند مکر مکارانی صوفی صفت را فریاد کند که :

“صوفی شهر بین که چون لقمه به شبهه می خورد

پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف”

یا:

“صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیار مکر با فلک حقه باز کرد

 بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد”.

و از همین رو است که معاندینش همواره از سعایت درباره او نزد حکام آن زمان هیچگاه غافل نبوده اند و این همه دشمنی شخصیت این انسان “اهل راز” را جذاب تر کرده و به مبارزی نستوه علیه دروغ و تزویر و ریا تبدیل نموده است.
مسلم است کسی که چنین افکار و اندیشه های ژرف و خردمندانه ای را به بشریت عرضه می کند باید خود روحی نیرومند داشته باشد و در هیچ دامی گرفتار نیاید تا بتواند آزادانه و آگاهانه فلسفه وجود و حیات را دریابد و این ممکن نیست مگر به قول خودش جنگ هفتاد و دو ملت را یکسو نهد و آنانی را که به افسانه پردازی در برابر حقیقت روی کرده اند به خود واگذارد و روح عاشق خود را تا کنگره عرش برکشد و معترضانه بگوید:

“آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی”
به هر حال با گذشت زمان از حافظ چهره های گوناگونی ساخته شده و هر کس به قدر فهم و به فراخور جهان بینی و درک و دریافت خویش گوشه ای از شخصیت او را به نمایش گذاشته و ستوده است. شگفتا که حافظ همچنین که جایگاه بلند ادبیش را می دانسته و گفته است:

“بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود”

تکثر و چندگونه ای شناخت خلقان را درباره خود پیش بینی کرده است و به خیل مشتاقان و دوستدارانش که بسیاریشان درفهم و درک نکات ظریف و دقیق گفتارش سرگردان و حیران شده اند میگوید:

“حافظ اندر مجلسی، دردی کشم در محفلی

بنگر این بازی که چون باخلق صنعت می کنم”.
باری پیچیدگی زبان و شخصیت شگفت انگیز این سر حقله رندان جهان، به حق او را به صنعتگری بی مانند بدل نموده است که به قول مولانا و اندکی تصرف: “هرکسی از ظن خود شد یار او/وز درون او نجست اسرار او” و از همین رواست که گروهی حافظ را وارسته ای از همه قیود دنیوی و انسانی، فانی شده در ذات حضرت باری تعالی دانسته که کلامش شطحیات عارفانه و فوق کلام بشری است و در ترنم اینکه :

” چشم من در ره این غافله راه بماند

تا به کوش دلم آواز درآ باز آمد

 عارفی کاو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد”

و گروهی دیگر او را شوریده ای خوانده اند لولی و سرمست که کلمات عشق و شراب، وصل و فراق و می و ساقی و میکده در اشعارش مصادیقی این جهانی دارند و او را به “خوش باشی” و عاشقی مشتهر کرده اند که همواره دولت بیدار بختش سحرگاهان ندایش در میدهد که:

“قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و این آمد”

و جماعتی هم او را شیعه متعصبی دانسته اند که در غزلی منسوب به او آورده شده است :

“امروز زنده ام به ولای تو یا على

فردا به روح پاک امامان گواه باش

قبر اماه هشتم و سلطان دین رضا

از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش”

و دیگرانی او را میخواره ای راه نشین و نظر بازی شیدا تصور کرده اند که به روایت تصاویر چاپ شده در دواوین مختلف، پیوسته گل اندامی نیمه عور سر بز زانویش نهاده و او با گیسوانی ژولیده و شولایی در بر، حیران تماشای آن لعبت شورانگیز و شیرین کار است و شادمانه می خواند:

“دلم رمیده لولی وشی است شور انگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماهرویان باد

هزار خرقه تقوا و جامه پرهیز”

و سر انجام دانایان و اندیشمندان بسیاری او را فیلسوفی نگران به راز و رمز خلقت که دنیا را به هیچ شمرده و از زندگی خاکی این جهان دامن برچیده و از خدا می خواهد تا از ابر هدایتش بارانی برساند پیش از آنکه او چون گردی از میان برود و پیوسته در مقولات فلسفی و عرفانی مستغرق است و همه اش سوال و سوال و سوال که :

” چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش

زین معما هیچ دانا درجهان آگاه نیست

این چه استغنا است یا رب واین چه قادر حکمتی است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست” .
و در پایان تعریف دلنشین زنده یاد دکتر شریعتی را درباره حافظ نقل کنیم که آن عزیز گفت:

” شعر حافظ منشوری را می ماند که هر زاویه اش رنگی را متصاعد می کند و هرکس رنگ دلخواه خود را در آن می بیند “

و پایان مقال را با بیتی از خود حافظ مزین کنیم که:
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی است
عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

                           ” حسن قاسمی “

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای نگاهى کوتاه به جایگاه حافظ در فرهنگ وادبیات بسته هستند