نان و سگ


آخ که ما چه کشیدیم از صبح‌های سردِ مدرسه. از جای گرم و نه چندان نرممان، بلندمان می‌کردند به زور، و ما را می‌-نشاندن پای سفره صبحانه، به زور، و بعد هم محترمانه از خانه می‌انداختند بیرون، به زور، که برویم دربه‌ در دنبال دانش بگردیم ، به زور.

لرز می‌گرفتمان، وقتی پا می‌گذاشتیم روی برف‌ها، و برای اینکه لرز ما را نگیرد، هی بالا پوشمان را زیاد می‌کردند؛ بالا پوش روی بالا پوش. به اضافه کلاهی بر سر، تا روی گوش‌ها و شال گردنی دراز، که گویی قبلش شالِ کمر بوده، می‌پیچیدن دور دَک و پوزمان، که مبادا هوایی نرود توی یکی از سوراخ‌هایمان ، و مریض نشویم و نیفتیم ور دلشان و خرج نگذاریم روی دستشان . شکل بچه خرس می‌شدیم از بس لباس بَرمان می‌کردند و آن‌قدر سنگین می‌شدیم که دویدن سخت‌ترین کار زندگی می‌شد برایمان.

در راه مدرسه، با بلایای طبیعی و غیرطبیعی بسیاری، دست و پنجه نرم کردیم، تا که به امروز خودمان را رساندیم . یکی از این بلایا، سگ بود؛ سگ‌های زرد و سیاه ِلاغری که قدِ گوساله بودند، با چشم‌هایی که نمی‌دانستی الان دارند نگاه می‌-کنند که چه؟ که بپرند و جایی از جاهای ما را بگیرند یا اینکه از چهره معصوم ما جا خورده‌اند که با ریخت آدم بزرگ‌ها، نمی‌شد مقایسه‌اش کرد.

نان و سگ نوشته ابوذر هدایتى

نان و سگ نوشته ابوذر هدایتى 

وقتی سگ‌ها را می‌دیدیم، می‌ماندیم.‌‌ همان وقت‌ها بود که فهمیدیم وقتی می‌گویند نه راه پس دارم، نه راه پیش؛ یعنی چه. می‌ماندیم پیش برویم یا عقب‌نشینی کنیم. در هر دو صورت، اگر یکی از سگ‌ها اراده می‌کرد، می‌توانست پاچه ما را بگیرد و بگوید: «کجا؟ بودی حالا». این می‌شد که‌‌ همان جا برای لحظاتی می‌ماندیم و سگ‌ها به ما و ما هم عمیقاً به تک‌تک سگ‌ها زل می‌زدیم.

بعد از دو ـ سه روز ترسیدن و تا مرز خیس کردن پیش رفتن، دیدیم باید چاره‌ای اندیشید. مدرسه که نمی‌شد نرفت، گرچه اگر اختیارمان را داشتیم، مدرسه نمی‌رفتیم و تصمیم کبرای حافظ را می‌گرفتیم. مرحوم حافظ فقط یک بار از شیراز زد بیرون، که برود هوایی بخورد، به دریا که رسید، دید توفانی به پاست، ترسید و از‌‌ همان راه که آمده بود، خودش را به بیتش رساند.

ما درست به خاطر نداریم که چه شد، نان را چاره کارمان دیدیم. البته آن روز‌ها که مثل این روز‌ها نبود. آن روز‌ها، دو چیز زیادی ارزان بود؛ یکی نان بود و دیگری بنزین. ما چاره کار را در این دیدیم که صبح به صبح، نان کِش برویم از دیگ نان بابایمان و توی کیفمان بگذاریم و به هر سگی که می‌رسیم، با احترام از سرِ ترس، تکه نانی تقدیم تک تک سگ‌ها‌ کنیم، باشد که سگ‌ها به هوای سیر شدن، سرگرم شوند، بلکه ما کمتر از ترس، چهار ستون بدنمان بلرزد، مبادا روزی روی خودمان فرو بریزیم و خودمان را زرد کنیم.

همان روز‌ها بود که دریافتیم، همیشه سگ‌هایی در زندگی آدم هستند که آدم باید برای سرگرم کردن آن‌ها، چاره‌ای بیندیشد، نه آنکه در برود یا عقب بنشیند. چون در صورت عقب نشینی یا پیشروی، پاچه آدم را میگیرند. تنها این گونه است که پاچه‌مان در امنیت به سر می‌برد.


برچسب‌ها: خاطرات

این نوشته در خواندنیها ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.