آزردهام از آن بتِ بسیار ناز کن
پا از گلیم خویش فزون تر دراز کن
با آنکه از رُخش خط مشکین دمیده باز
آن تُرکِ نازکن نشود تَرکِ ناز کن
ازچشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشتهام ز چشم نکو احتراز کن
رند شرابخوارم و در سینهام دلى است
پاکیزه تر ز جامه شیخِ نماز کن
من از زبان خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بَوَد کشف راز کن
من پروراندمت که تو با این بها شدی
طفلی ندیدهام چو تو بر دایه ناز کن
بویی ز بوستان محبت نبردهاند
سالوس زاهدانِ حقیقت مجاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطان وقت خویش بُوَد ترکِ آز کن
جاودانه ایرج میزا